eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت‌آقا‌میفرماید:مسئلہ...! امربہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌مثل‌مسئلہ نماز‌است‌،یادگرفتنۍاست. باید‌برویدیادبگیرید؛‌مسئلہ‌دارد!! ؟‌ +امر‌بہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌کرد.🔐🌱} •➜ ♡჻ᭂ࿐
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🤍🦋 به‌زمین‌آمده‌ام‌خادم زهـــــراۜباشم من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
[وَمَابِکُم‌مِّن‌نّعِمَهِِ‌فَمِنَ‌اللهِ] "هرنعمتۍکہ‌شمارافراگرفته؛ است‌ازخداست.." 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شراره بلند خندید. از آن جنس خنده های جلفی که من همیشه از آن متنفر بودم ولی او فکر می کرد به نوعی دلبرانه است! _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با آن ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمتم. _نه عزیزم؟ و باران خیلی جدی جوابش را داد : _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کرد و قطعا به طبقه ی سوم رفت. با رفتنش، شراره نگاه تیزی به من انداخت. _نه خوشم اومد رادمهر جان.... خوش سلیقه ای واقعا..... آخه می خوای باور کنم این دختره پرستار بچه است؟!.... رفتی یه مدل خوشگل و خوش تیپ برام آوردی که دل منو بسوزونی؟.... ببین رادمهر جان.... یادت که نرفته عشقم.... من بیخ ریش خودتم.... رفتنی نیستم.... تو هم حق ازدواج مجدد نداری عزیزم... باشه؟... متوجه شدی کاملا ؟! محلی به حرفهایش ندادم که برخاست و رفت. بعد از رفتن هر دویشان، عصبی از این زندگی مثل کلاف در هم پیچیده شده، مشتی روی میز کوبیدم. من همانجا در آشپزخانه ماندم تا دور از شراره و باران باشم. نمی دانم چند دقیقه گذشت اما زیاد طولی نکشید که صدای باران را از پله ها شنیدم. از آشپزخانه بیرون زدم که دیدم با همان ساک دستی که همراه خودش آورده بود، در حالیکه از پله ها پایین می آمد، گفت : _جناب فرداد....من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه. نگاهم کرد. دلخور بود... و حتی کمی هم ناراحت! قطعا کار شراره بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌸🍃فاطمه باغ گلاب است خداميداند 🎊🍃فاطمه گوهرناب است خداميداند 🌸🍃فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد 🎊🍃كَرمِ فاطمه درياست،تعجب نكنيد 🌸🍃فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا 🎊🍃فاطمه روح تولاسـت، بگو يازهرا 🌹 بر مقدم دختر پیمبر صلوات 🌹 برچشمه ی پاک حوض کوثر صلوات 🌹 بر محضر حضرت محمد تبریک 🌹 بر مادر شیعیان حیدر صلوات 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌹و روز مادر بر همه ی مادران و همه‌ی بانوان عزیز عضو کانال مبارکباد..😊❤️
❤️خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود ♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. ♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. ♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ❤️