هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_438
شراره بلند خندید.
از آن جنس خنده های جلفی که من همیشه از آن متنفر بودم ولی او فکر می کرد به نوعی دلبرانه است!
_نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه....
و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با آن ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت :
_دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه.
و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمتم.
_نه عزیزم؟
و باران خیلی جدی جوابش را داد :
_دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید.
با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کرد و قطعا به طبقه ی سوم رفت.
با رفتنش، شراره نگاه تیزی به من انداخت.
_نه خوشم اومد رادمهر جان.... خوش سلیقه ای واقعا..... آخه می خوای باور کنم این دختره پرستار بچه است؟!.... رفتی یه مدل خوشگل و خوش تیپ برام آوردی که دل منو بسوزونی؟.... ببین رادمهر جان.... یادت که نرفته عشقم.... من بیخ ریش خودتم.... رفتنی نیستم.... تو هم حق ازدواج مجدد نداری عزیزم... باشه؟... متوجه شدی کاملا ؟!
محلی به حرفهایش ندادم که برخاست و رفت.
بعد از رفتن هر دویشان، عصبی از این زندگی مثل کلاف در هم پیچیده شده، مشتی روی میز کوبیدم.
من همانجا در آشپزخانه ماندم تا دور از شراره و باران باشم.
نمی دانم چند دقیقه گذشت اما زیاد طولی نکشید که صدای باران را از پله ها شنیدم.
از آشپزخانه بیرون زدم که دیدم با همان ساک دستی که همراه خودش آورده بود، در حالیکه از پله ها پایین می آمد، گفت :
_جناب فرداد....من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه.
نگاهم کرد.
دلخور بود... و حتی کمی هم ناراحت!
قطعا کار شراره بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............