#ایده_متن
ویژه بدرقه آقای همسر👇
آرزو دارم سلامت مال تو
روزیه پاک و برکت مال تو
ساده بودن های شعرم مال تو
آن خداوندی که دنیا آفرید ،
تا ابد همراه و پشتیبان تو .
دوستت دارم همسر پرتلاشم
روزت پر انرژی😘
💙💜💛💚♥
این متن رو روی کفش همسر👞
یا روی در 🚪یا توی جیبش بگذارید👕...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمتـ بیستـ و هش
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق
رمـــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ بیستـ و هشتم:
#بخش چهارم:
مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین...
علی_بله حتما...
بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت:
-من رفع زحمت میکنم...
معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ساعت حدود ده شب بود...
بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود...
چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم...
یعنی اون فال حقیقیت داشته...
+آخ خدایا چقدر کفر گفتم!
ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه...
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
پشت خطم...هانیه...
چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم...
من_بله؟
هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟
-اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟
-ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم...
-ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن...
-زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!!
-تاحالا تا این اندازه خوب نبودم!
-میشه درست تر حرف بزنی؟؟
-میگم...چه خبر از همسر علی؟
چند لحظه ساکت موند و بعد گفت:
-همسر علی کیه؟؟چی میگی!
-علی صبوری!
-من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟
-مگه به تو ربط داره؟؟
-خداحافظ بابا.
گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود...
رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم:
+ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مـــــریم_سرخه_ای
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق
رمــــــــــان #طـــعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ بیستـ و نهم:
#بخش اول:
گوشیم زنگ خورد...
پشت خط:هانیه...
آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم...
دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم...
پیام داد:
+معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟!
جوابشو ندادم...
بازم پیام داد:
+زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم...
بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام...
گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم...
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم...
تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم:
-بله؟؟؟😒
صدای آشنایی گفت:
-سلام دخترم.
-سلام.
-حالت خوبه.
-ممنونم!!!!
-شناختی؟
-صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟!
-خانم صبوری هستم!
چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم:
-إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟
-الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟
-نه نیستن خونه...
-برای امر خیری مزاحم شدم!
خندمو کنترل کردم و گفتم:
-تشریف ندارن.
-خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم.
-بله چشم.
-ممنون عزیز.خدانگهدار.
گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!!
زنگ زدم مامان...
بوق اول بوق دوم...
-جانم؟؟
-سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟
-سلام عزیزم چخبره!!!
-مهناز خانم زنگ زده بود.
-إ جدی؟
-کی میای؟
-پشت درم.
گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در.
درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم:
-مامان مهناز خانم زنگ زده بود...
مامان خندید گفت:
-دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟
-یه بار گفتی زنگ زده دیگه!
تلفن دستم بود گفتم:
-بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن!
مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت:
-حقا که دختر منی!!!
بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده...
مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود...
و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
قرار بی قرار ۱۳.m4a
5.84M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_دوم_کتاب
#قسمت_سیزدهم
#چقدرپدرشهیدشدنبهشمامیآید
#از_زبان_پدر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از الف.میم کارشناس آزمایشگاه از تهران
@syed213
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق رمــــــــــان #طـــعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمتـ بیستـ و ن
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
#ایده_متن
#آیینه_نویسی
سه راه داری ؛
با من باشی یامن با تو باشم
ویا اینکه توافق کنیم
که باهم باشیم ...❤️
❣ @hamsar_ane❣
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق رمــــــــــان #طـــعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمتـ بیستـ و ن
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ بیستـ و نهم:
#بخش دوم:
گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم...
حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم...
امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!!
امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم:
-پاشوووو آبجیت داره عروس میشه!
یهو غیرتی شد بلند شد گفت:
-چه غلطا؟با اجازه ی کی؟
-اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد:
-زهرا؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-بیا تلفن کارت داره!!!
از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم:
-کیه؟؟؟؟
-دوستته...
اخمام رفت تو هم و گفتم:
-دوستم؟؟؟
-آره میگه اسمش هانیه س...
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ بیستـ و نهم:
#بخش سوم:
نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!!
با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم:
-بله؟؟؟
هانیه با مکث ادامه داد...
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
-چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش...
-نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد...
تلفونو گذاشتم سرجاش...
امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟
-هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم...
رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه...
معنی حرف هانیه یعنی چی...
+نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!!
خدا به خیر کنه...
مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم...
مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟
-هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!!
مامان بغلم کردو گفت:
-عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره...
-نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره...
-نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو...
با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســـــــــــــــی ام:
#بخش اول:
صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم...
بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه...
از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود...
مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود...
رفتم کنارش و گفتم:
-سلام مامانم...
-سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه...
-چشم!
دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم...
مامان رو به من گفت:
-دخترم؟؟
-جونم؟
-بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم...
بعد دوتاییمون خندیدیم...
من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید...
-کی برمیگردی؟
-زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا...
-بگو بیاد قدمش رو چشم...
بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه...
حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم:
من_سلام خواهری...
نیلوفر_سلام عروس خانم!
خندیدم و گفتم:
-حالا بزار عروس بشم بعد...
راه افتادیم و راهی بازار شدیم...
نیلوفر ادامه داد:
-خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟
-نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه...
-اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!!
خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم:
-نیلوفر؟؟؟؟
-جونم؟؟؟
-یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و....
-خب؟؟
-یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟
نیلوفر لبخندی زدو گفت:
-آره عزیزم...
-نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر...
-دیدی حالا به هم رسیدین...
لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم:
-نیلو...
-چی شده؟؟؟
-دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@ashghaneh114💍
1_109371653.m4a
4.54M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_دوم_کتاب
#قسمت_چهاردهم
#چقدرپدرشهیدشدنبهشمامیآید
#از_زبان_پدر_بزرگوار_شهید
@syed213
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
سلام عزیزان دل و دوستان و همراهان همیشگی من....
ان شالله اگه لایق باشم دوباره پای پیاده راهی حرم عشق هستم...
درواقع الان نجف هستیم
جمعه قبل از خروجم از ایران پیام گذاشتم نیومد متاسفانه....
عزیزان لطفا حلال کنید کم و کسری هارو❤️
بشرط لیاقت دعاگوتون هستم.
کانال همسران موفق فاطمی تا پایان روز شنبه (مصادف بااربعین حسینی)
به دلیل حضورم دراین سفر معنوی
واستفاده بیشتر شما عزیزان
ازین ایام ،تعطیل میباشد....
✅لطفا کانال رو ترک نکنید و منتظرما باشید🙏
ان شالله بعدار سفرکربلا دوباره درکانال درخدمتتون خواهم بود.
💠مدیرکانال همسران موفق فاطمی💠
سلام عزیزای دلم...
هنوز کــــــربـــــ💔ـــــلا هستم
اینجا واقعا جای تک تکتون خالیه....
خیلیییییی همه چی عالیه....و
واقعا بهشته بهشتتتتت
🍃خداروشاکرم که برای
چندمین بار منو لایق دونست که بتونم پای پیاده بیام خدمت آقاجانم....🍃
🥀مهربونا
اینجا نت نبست اصلا...دی
شب شب حمعه یاد همتووووون بودم
خیلی سعی کردم پیام بدم
نتم وصل نشد....
به شرط لیاقت دعاگوتون هستم❤️
ان شالله فردا شب راه میوفتیم
ازینجا
پسفردا یا دوشنبه میرسم خدمتتون🙈🙈🙈🙈
۱۰۰تا ریزش داشتیم😱😱😱
🌟یکم صبورباشید دیگه عزیزان
زیارت امام حسین چیزیه که ادم دلش میخواد از تمام دنیا فارغ بشه....
وخب اصلا اینترنت هم نبود که کانال فعال بمونه...
🌀لطفا صبور باشیدمنم اینجا کلی دعاتون میکنم....
و زیارت اربعین و پیاده روی امسال
ان شالله به نیابت از تک تک شما عزیزانم بوده...🌀
✅ان شالله که قبول باشه از هممون😍
🎁🎁ان شالله برگردم
روزی ۳پارت رمان خواهیم داشت😊
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اربعین الگویی برای زندگی
🔰خاطره متفاوت علیرضا پناهیان از فرانسویهای مسیحی در پیادهروی اربعین
#اربعین
@Panahian_ir
Ziyarate Arbaeen_Haj Mohsen Farahmand.mp3
6.7M
#حاج_محسن_فرهمند
🔳 زیارت اربعین...
#اربعین...🏴
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ ســــــــــی ام:
#بخش دوم:
من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
چشماش گرد شدو گفت:
-هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟
بغضم و قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم...
-عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته...
-نیلو.. نیلو...نیلووو..
-چیه؟؟؟
-امشب تازه آغاز بدبختی های منه...
-این چه حرفیه؟؟؟
-نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه...
-چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه...
-نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه...
-ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟
بغض کردم و گفتم:
-دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم...
نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت:
-زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!!
خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم...
نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت:
-زهرا زهرا بدو بیا اینجا...
-جونم؟؟؟
-وایسا کنارش ببینم!
ایستادم...
نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم...
یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود...
من_عالیه...
خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه...
خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم...
بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه...
من_سلام مامانم
مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی...
نیلو_سلام خاله!
مامان_سلام عزیزم خوش اومدی...
با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم...
امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود...
خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی ام:
#بخش سوم:
ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت:
-یواش دختر ترسیدم!!!
امیرحسین_هووله هووول.
یه دونه زدم تو سرش گفتم:
-ساکت شو...
دوباره آیفون زنگ زد...
من_خب یکی درو باز کنه!!!!
مامان خندیدو گفت:
-حقا که همگی هولید...
مامان درو باز ڪرد...
من_کی بود؟؟؟
بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت:
-منم!!!
مامان_عممه!!!
امیرحسین_زن منه!!!
بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!!
مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان...
بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه:
شروع کرد سلام علیک گرم...
مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی...
من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه...
مامان خندیدو گفت:
-بفرمایین خواهش میکنم...
مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه...
صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل...
بابا_خوش اومدین بفرمایین...
آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما...
بابا_علی آقا بفرمایین...
بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم...
علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت:
-بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره...
-ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین...
-خواهش میکنم زحمتی نبود...
بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم...
من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم...
آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد...
مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟
مامان_بله ایشون هم اومدن...
مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
عشق تو
بــــلای
دلــــــ
درویـش
منســت
#ابوسعید_ابوالخیر
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁
20191007_085008.m4a
6.49M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_دوم_کتاب
#قسمت_پانزدهم
#چقدرپدرشهیدشدنبهشمامیآید
#از_زبان_پدر_بزرگوار_شهید
@syed213
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی ام:
#بخش چهارم:
مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن...
وخلاصه همگی دور هم نشستن...
بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت:
-وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟
داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!!
مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟
بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون...
اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت:
-ممنونم...
-نوش جان...
بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین...
یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت:
-خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب...
مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد...
آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد
امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم...
بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن...
مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده...
همگی زدیم زیر خنده...
مامان_پس مبارکه...
همگی گفتن مبارکه...
بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید...
شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و...
خلاصه منو علی به هم رسیدیم...
قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم...
مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند...
خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خاطره جالب ازحاج آقاقرائتی
جایزه🎁
یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره های زیادی دوخته که با آن ظرف های داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد ، آنها را برداشته و به جلسه درس برای جایزه آوردم . وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکی از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد . 📚
2- مقداری پول . 💵
3- چیزی که به آتش و گرمای دنیا نسوزی . 🔥
او هم گفت : مورد سوّم .
من هم دستگیره ها را بیرون آوردم گفتم جایزه سوم دستگیره آشپزخونه هست و بهش دادم 😎
همه خندیدند 😂😂
#شبتونپرنشاط ☀️🌈😊
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄