eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃استاد پناهیان: عظمت سلام الله علیها به چیه؟! سلام الله علیها بر شما خوبان تسلیت باد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: هرگاه می خواهی دعایت به عرش برسد و مستجاب گردد ، اول در حق دعا کن . 📚بحار الانوار ج‌ ۶۱ ص‌ ۳۸۱ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
أعرف امرأة على هيئة ورد فكلما قلت لها أحبك فاحت منها رائحة الحُب. یه زنی رو میشناسم شبیه یک گُل که هروقت بهش می گفتم دوستت دارم بوی عشق همه جا می پیچید ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. شعر همیشه نوشتاری نیست نگاهم کن دلم شعر میخواهد . . . . . . 😇😍 . . . . . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
پدر شهید «نرجس خان‌علیزاده»: 🔹دخترم آرزوی شهادت داشت و به آن رسید. 🔹تمام حرکات و سکناتش شهادت گونه بود و این مورد، هم در رفتار و هم در صفحه مجازی منتسب به دخترم کاملاً مشهود بود. ‌🔸خانعلی‌زاده، چهارم اسفند ۱۳۹۸ در پی شیوع گسترده کرونا در ایران، با عوارض مشابه ابتلا به ویروس، در حین رسیدگی به بیماران در محل کار خود از حال رفت و به زمین افتاد. ‌🔸وی به دلیل عوارض ریوی و تنگی نفس در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان میلاد لاهیجان بستری شد. 🔸نرجس خانعلی‌زاده در عصر روز ۶ اسفند ۱۳۹۸ در بیمارستان میلاد لاهیجان درگذشت. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دانم با مادر شوهرم چه می‌گفتند که باب میل کیارش نبود. صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم: –تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه. آرش خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. –آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگی‌ام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: – وای راحیل خیلی باحالی. ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی... حرفش را بریدم. –بگو پارتی، نه مهمونی. جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت: – این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. باتعجب گفتم: –چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: –خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: –در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم: –من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهایش کشیدو گفت: –چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ ــ اهوم، سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت: – دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه. ــ کی؟ ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. –ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. ــ راحیل. نگاهش کردم. –بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. –چه راهی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. – نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ –تو بگو چیکار کنیم. –باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: نمی‌خوام دلخوری... همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند. –برم ببینم چی میگه. چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشگی‌ام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم. آخرین جمله‌ی کیارش را شنیدم که گفت: –نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت: –راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همینجا همه چیز را تمام می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد. جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: –آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم. شما هم به عقاید من احترام بزارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت. ✍ ...
•~ الهي اَقِلني عَثْرَتي وامْحُ حَوْبَتي فَاِنّي مُقِـرٌ خائِفُ مُتَضَرِّعٌ ~• 🕊 اي خدا از خطايم در گذر و گناهم را محو كن زيرا من به گناه خود مقر و از آن ترسان و بدرگاه تو نالانم... عشق مناجات منظوم امیرالمومنین ع 💚•~° 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلامتان کلام رهبر باشد و از زبان او بشنوید، چون کلام و زبان رهبر، کلام و زبان آقا امام زمان (عج) است، پس همیشه حامی و پشتیبان رهبر باشید؛ زیرا دل رهبر به شما خوش است و همواره برای سلامتی او دعا کنید. اگر می‌خواهید از فتنه آخرالزمان در امان باشید، فقط پشت سر ولایت فقیه باشید. (منبع:خبرگزاری دفاع مقدس) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
نوڪر براے آنڪه دلَش را جَلا ڪند یا آنکه فڪر سینہ‌ےِ پُر مبتلا ڪند باید بلافاصلہ بعدِ بیدار باش صبــــح با یڪ سلام رو به سوے ڪربلا ڪند سلام ارباب خوبم✋🌸 صبحتون حسینی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به کسی دهید که به دنبال ایی برای دوست داشتنتان نباشد ! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
حسین(علیه السلام) می دانست کوفیان را! اما چه کند که دیگران هم باید بفهمند ! که انسان میتواند چقدر حقیر و نامرد باشد! ، اعتماد به مردمانی که در نامه هایشان فدایی امام زمانشان هستند ، هنگام آمدنش ، مقابلش می ایستند ! که خود را جدای آنها ندانند... که مثلا همین تو ، حالا فدایی هستی اما شاید فردا ، برای مقابله با یارگیری کنی! ، انتظار به نامه نوشتن نیست ! به ، مانند شدن است ، به رفتن و رسیدن است... کربلا هنگامی رخ می دهد که دنیا پرستان را با نام خدا سر بِبُرَند! . ؟ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
وإن یــکاد قلبـــــــــــِ من❣ آن چشـــم بی پرواے توستــــــــــ...❣ تا نگاهـــــم مـــــــے کنی،❣ از شـــر هر بــــــــــد ، بیمــه ام ...💕❣ 😜😜😜😜 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌷 با موافقت رهبر انقلاب «مدافعان سلامت»، «شهید خدمت» محسوب می‌شوند 🔹رهبر معظم انقلاب با پیشنهاد وزیر بهداشت مبنی بر شهید خدمت محسوب شدن کادر پزشکی، پرستاری،‌بهداشتی و خدماتی که در جبهه خدمت‌رسانی به بیماران مبتلا به کرونا جان خود را از دست دادند موافقت کرد. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
‏اصلا بعضى موقع ها صداش ميكنى كه فقط بهت بگه "جانم" تو ام بگى "هيچى" و تو دلت ذوق كنى ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانه‌ی دلش نشستم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی ؛ هیچ قلبی بدون شهادت ، از کار نیفته .... به یاد شهید مدافع حرم سید علی زنجانی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹.
🔴کرونا کمترین میزان مرگ را در میان ویروس‌های خطرناک دارد 🔬 نام بیماری : *سارس* علائم: *نفس به سختی بالا میاید* احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *36درصد* 🔬 ‏نام بیماری: *زیکا* علائم: *درد مفاصل و راش پوستی* احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن: *20درصد* 🔬 نام ویروس : *ابولا* علائم : *ضعف و تب* احتمال مرگ : *90درصد* 🔬 ‏نام: *تب ماربورگ* *مرگ بعداز 10روز بخاطر مشکلات گوارشی* احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن *88درصد 🔬 ‏نام: *نیپاه* *مرگ بعداز سردرگمی ذهنی* احتمال مرگ بعدازمبتلا شدن: *75درصد* 🔬 ‏نام: *تب کریمه کنگو* *کبودی و خونریزی از دهان و دماغ* احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *40درصد* 🔬 نام بیماری : *آنفولانزا* علائم: *سوزش و درد گلو* احتمال مرگ بعداز مبتلا شدن: *13 درصد* 🔬 نام بیماری: * * علائم : *عفونت دستگاه تنفسی* احتمال مرگ پس از مبتلا شدن: *3درصد* 💉 از قدیم گفتن ترس برادر مرگە 🧼 ولی پیشگیری بهترین اصله
❄️ {لایقِ صُحبتِ بَزمِ تو شُدن آسان نیست... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند : أَلشِّتـاءُ رَبیـعُ الْمُـؤمِنِ یَطُولُ فیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى قِیامِهِ وَ یَقْصُرُ فیهِ نَهارُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى صِیامِهِ؛ . زمستان است، از شبهاى طولانى‏ اش براى ، و از روزهاى کوتاهش براى بهره مى‏ گیرد. وسائل الشیعه: ج۷، ص۳۰۲، ح۳ . -از همون فرصت هایی که به راحتی از کنار آن رد می شویم ! از این سه ماه طلایی ، استفاده کنیم ... . ... ... 📣داره تموم میشه این فصل فرصتها کمتر از ده روز دیگه😞 حواسمون هست⁉️ تموم شــــــدا...............☹️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت: – چرا با خودت آوردیشون؟ دوباره بو کشیدم و گفتم: – چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت. لبخندی زدو گفت: – اتاقم که فعلا اشغاله. اخمی کردم و گفتم: – پس ما کجا میریم؟ ــ اتاق مامان. می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم: –پس این چند شب کجا خوابیدی؟ ــ توی سالن. اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد" چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد. آرش سکوت را شکست و گفت: –ناراحت شدی؟ بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم: –آرش. ــ جانم. ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟ ــ تو جون بخواه، قربونت برم. ــ من رو برگردون خونمون. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت: –چرا؟ ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم. با تعجب گفت: –چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره. ــ می دونم. موشکافانه نگاهم کردو گفت: –پس موضوع چیه؟ دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم: – معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه. سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت: –پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه. با عصبانیت گفتم: – فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟ ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من... حرفش رو بریدم و گفتم: – من رو ببر خونمون... به رو به رو چشم دوخت و گفت: –باشه خودم بهش می گم. ماشین رو روشن کردو گفت: –فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی... حرفش عصبیم کردو گفتم: –موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه... بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت: –راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم... بعد آب دهانش را قورت داد. –یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟ با سر تایید کردم. ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه... ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد. اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست می‌گوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمی‌کرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش می‌خواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمی‌گیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم. –پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟ پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت. –با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت. سرم پایین بود. وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد. –نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتی‌هایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم: –میریم اتاق مامانت... چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت: – ممنونم راحیل... ✍
آسمان را دوست دارم زیرا تنها سقفی‌ست که زیر آن با زیسته‌ام ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند. مادرش بی توجه به حرف آرش گفت: –چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده. آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: –رو چششمم ننه... مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت: –ننه خودتی... آرش همانجور که می‌خندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش می‌برد گفت: – الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت: –چطوری آرش؟ من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود. آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد. سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم. وارد اتاق شدم و به آرش گفتم: –می خواهی بری خرید منم باهات میام. همانجور که مات زده گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت: ــ میشه تنها برم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ــ چرا؟ ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای... با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم. بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان می‌آمد که به آرش می گفت: ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟ سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت. یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشته‌ام. تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشی‌‌ام بلند شد. برگشتم. پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پی‌ام داد. ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی. با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم. خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود. آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد. پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود. با دست های لرزانم صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم. مژگان بود، با لبخند پهنی گفت: ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم. نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: ــ حالت خوبه؟ بلند شدم نشستم و گفتم: ــ خوبم، ممنون. ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد: ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه. فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم. بلند شدو گفت: ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟ ــ نه کمی بخوابم خوب میشم. او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟ "باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم. گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم. اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟ باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم. گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم: ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون. همانجور که برنج پاک می کرد گفت: –من نذاشتم، مژگان گذاشته. مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود. ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم. به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم. ✍ ...
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ کبوترها سلاممو برسونید به داداشم 🎤باصدای حاج محمودکریمی 🏴فرداست که سفر حضرت شاهچراغ(ع)بسمت برادرش رضا نیمه تمام میماند و حضرت به شهادت میرسند و درغربت جان میدهند نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭕️ همین که ویروس بچه ها رو درگیر نمیکنه نشون میده شعور یه موجود بی مغز تک سلولی هم میتونه از رژیم کودک کش اسرائیل بیشتر باشه! 😬 هرسال این موقع‌ها بوی عید میومد امسال بوی الکل میاد😂😂 😉 قبلا میگفتن دست به دست هم دهیم میهن خویش را کنیم آباد الان اگر دست به دست هم دهیم فاتحه مملکت خوندست 😅🤣 😂 قبلا همه میخاستن تا عید خوش اندام شن الان وضعیت جوری شده ک همه فقط میخان تا عید زنده بمونن😩😂 😅 بچگی‌مون تو جنگ بود، نوجوونی‌مون تو تحریم، حالا هم که تو قرنطینه‌ایم.😂😂😂😂😂 😢 تو خونه سرفه کردم همه چپ چپ نگام کردن، گفتم هروئین کشیدم بخدا، همه گفتن خداروشکر 😂😂😂😂 😄 ساعت هشت صبح پاشدم دخترم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟! 😁 😅😅😅 😂 خیر نبینی کرونا می ترسیم طرف ظرفای چینی مون بریم🤭 🤓 👕 👖 😅😅😅 🙄 موندم واسع عید ماسک چه رنگی بخرم 😐 😳 ﻧﺎﻣﻪ یک بچه آخر سال به ﻣﻌﻠﻤﺶ: ﻣﻮﻋﻠﻢ ﺍﺿﯿﻀﻢ ﻋﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﻦ ﺧﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﻄﻦ ﻋﺎﻣﻮﺧﻄﯽ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ. ﺷﺎﮔﺮﺩﺕ الی اسقر😂😂😂 😅 یه جوری قرنطینه قرنطینه میکنین انگار کل سالتون کنار ساحل داشتین آفتاب میگرفتین... تا دیروز همه آویزون سیم شارژر بودیم دیگه😂 😬 حرمت عطسه هم از بین رفته ... قبلاً عطسه میکردی 10 نفر میگفتن عافیت باشه الان عطسه میکنی 100 نفر میگن زهر مار جلو اون دهن گشادت رو بگیر 😐 😂😂😂😂😂 🔺خیلی به حرفای وزارت بهداشت گوش ندید دیروز نوشته بود اگه ماسک بزنید و دستکش بپوشید برای خارج شدن از منزل کفایت میکنه وقتی اومدم بیرون دیدم بقیه مردم پیراهن و شلوار هم پوشیدن 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 😝 ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐😂😂😂 شبتون خوش یاران....❤️😁❤️😂 رو باخنده شکست می‌دهیم بخند 😁 تا کرونا بهت بخنده😂 و ازت رد بشه وگرنه اگه عصبانی😡 بشه کار به جاهای باریک میکشه. 😱 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁