#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت150
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
–نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت...
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...
پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت150
_آقا اشکان اگر این اس ام اس های وقت و بی وقت کار شماست خواهش می کنم با دیدن نامزدم تمومش کنید من
اصلا از این موش و گربه بازیها خوشم نمیاد
اشکان : کدوم اس ام اس؟
_همین پیام هایی که چند روزه برام می فرستین
لبخند تلخی زد و گفت :
_من مردونه اومدم جلو بدون پیغام پسغام ! حالا هم مردونه میرم چون دیگه نمی خوام منتظره جدایی کسی باشم
برای رسوندنش به خودم
خیلی نقشه ها داشتم خیلی ... ولی به قول شاعر
اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد !
یه بار اشتباه رفتم هنوزم حسرتشو می خورم .. دیگه بار دوم میشه خریت !
اگر کاره مزاحمه بیخ پیدا کرد خبرم کن خودم آمارشو برات می گیرم .
حرفش رو که زد دستاشو گذاشت توی جیبش و رفت سمت ماشینش .... بدونه خداحافظی !
_الهام هیچ معلوم هست امروز چت شده ؟
خاک تو سرم حالا جوابه اینو چی بدم !؟
_سلام ،ببخشید بریم
سرشو به سمت اشکان تکون داد و با اخم گفت :
_این پسره کی بود ؟ با تو چیکار داشت ؟
نمی دونم چرا از دیدن اشکان که انگار یه خبر بدو بهش دادن که اینجوری راه می رفت دلم مچاله شد ، آروم گفتم :
_دنباله یه خانومی بود که فکر می کرد اینجا می تونه پیداش کنه
_تو کتابخونتون ؟
_آره !
_خوب چی شد ؟
_نتونست ! راهشو اشتباه اومده بود
_این آدرس اشتباهی هم دردسره ها ! بریم
دیگه حتی برای حس کنجکاوی هم به پشت سرم نگاه نکردم ، فقط گهگاه از توی آینه ماشین می دیدم که ماشینش تعقیبمون نکنه
به قول سانی می ترسیدم اوضاع جنایی عاطفی بشه !
هر جوری فکر می کردم نمی تونستم حرفهاش رو باور کنم ، من زخم خورده ی اعتماد و ساده لوحیم بودم دیگه نمی تونستم به این راحتی ها خام بشم !
دلم می خواست همه چیز رو به حسام بگم شاید بتونه کمکم کنه از قضیه ی پیامک های مشکوک تا اشکان و پیش کشیدن حرف نامزدیه دروغیمون !
ولی انگار وقتی کسی از گذشته ات خاطره ی چندان خوشی نداره هر لحظه هر حرفی می تونه خاطراتتُ براش زنده
کنه