eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر شهید مهدی زاده: دیروز زنگ زده مرخصی گرفته بود پسرم.🌷 🌷وداع با پیکر شهید مدافع وطن در ستاد انتظامی کرمان 🌷شهید مهدی زاده از سربازان دهه هفتادی یگان تکاوری ۱۱۳ راور کرمان دوازدهم خرداد ۹۹ در درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع خورشید ‎معجزه‌ی هر روز خداست ‎یعنی هنوز هم "امید" هست... ‎زندگیت پر از امید و روزهای قشنگ صبحت به خیر ♥️❣♥️❣♥️❣♥️❣♥️❣♥️
هیچ گاه نفهمیده ام دوست داشتن چرا این همه غم انگیز است ؟؟ هیچ گاه نمیفهمم چرا میگویند آدمها با قلبهایشان عاشق میشوند؛ وقتی که من همیشه عشق را، در گلویـم احسـاس میکنـم ؟!! 🌸🍃
یادمون باشه زندگی مشترک، مثل یک پل میمونه. پلی که پایه‌های آن روی دوش دو نفر، یعنی زن و شوهر بنا شده. اگه هر کدام از آنها در نیمه‌ی راه جاخالی بدهند این پل فرو می‌ریزد...! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
حواسمان باشد این شهدا برگردنمان حق دارن🤔🤔 وفقط این نیست که به نامشان کردن کافی باشد... آنها از جانشان گذشتند، اما ما از هیچ چیز نمیگذریم... شادی روح شهدا صلوات 🌴رمــ شــهــادت ــز ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
•|تو♥️، همانْ عطرِ گلِ یاس و نسیمِ سحری... که‌ اگر صبح نباشی، نَفَسی در من نیست...!🦋🔆|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم. خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده. اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانه‌شان می‌رفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همه‌ی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور می‌توانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفته‌ام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق می‌آورد تلفن‌های گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شماره‌اش روی گوشی‌ام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم. با اخم گفت: –عجب آدمه پررويیه‌ها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی می‌خواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه... شاید هم درست می‌گفت. آن روز آخر هفته‌بود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم. نزدیک خانه‌ی زهرا خانم بودم که دوباره شماره‌ی فریدون روی گوشی‌ام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم. –چی از جونم میخوای؟ –به‌به چه عجب، بالاخره جواب دادی. –چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت می‌کنم. بی خیال گفت: –همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت: –نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد: –از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانه‌ی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداری‌ام داد. برایم شربتی آورد و گفت: –من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شماره‌اش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه. پرسیدم: –چطوری باید مسدودش کنم. من فکر می‌کردم فقط میشه صفحه‌ی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده. لبهایش را بیرون داد و گفت: –منم بلد نیستم. پنج شنبه‌ها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟ –نمی‌دونم، لابد هنوز عقده‌هاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره. – وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریخته‌ها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بی‌خبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره. آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمه‌ی مانتوام ور می‌رفت روی پایم نشاندم. بچه‌های زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی می‌کردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار می‌کرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم: –زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره. –شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم. پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی می‌کردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ می‌دوید و از کار خودش ذوق می‌کرد و می‌خندید. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، نزدیک ظهر بود. کم‌کم باید به خانه برمی‌گشتم. همین که از روی پله‌ی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتن‌های کمیل به طرف در چرخیدم. چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم. سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت: –ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد. –خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم. –خواهش می‌کنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو. لبخندی زد و گفت: –بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگه‌ایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم... –بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوه‌ایی دستش بود مکث کردم. –خسته نباشی دادش. –زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت. –راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟ کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: –بله، کار سختی نیست. زهرا رو به من گفت: –راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه. رمز گوشی‌ام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لبخند زد. –عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟ کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم. ✍‌لیلا‌فتحی‌پور
دل میکَنم ز هرچه که بود و نبود و هست تنها به شرطِ اینکه تو♡ باشی برای من! <♥️🌿🤲🏻> ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
قلم موی اراده را بردار آغشته به رنگ عشــق کن رنگ تازه ای بزن بربوم زندگي تاجان بگیرند طرح آرزوهای قشنگت ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
پروفایل ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را بر‌داشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم: –عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت: –بریم تاب بازی، منم تاب بازی... روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم: –عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟ ریحانه بی‌توجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد. نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت: –راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت می‌گیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقه‌ی بالا رفت. زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت. کمیل گفت: –زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم. هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود. –ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانه‌ی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیاده‌ام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا می‌آیم. کم‌کم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم می‌گفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دل‌تنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی می‌خواندمش. زیر لب شروع به زمزمه‌اش کردم تا افکارم آزاد شود. "عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند هردو از احساس نفرت پر شدند دل به چشمان کسی,وابسته بود عقل از این بچه بازی خسته بود حرف حق با عقل بود اما چه سود پیش دل حقانیت مطرح نبود دل به فکر چشم مشکی فام بود عقل آگاه از خیال خام بود عقل با او منطقی رفتار کرد هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد کشمکش ها بینشان شد بیشتر اختلافی بیشتر از پیشتر عاقبت عقل از سر عاشق پرید بعد از آن چشمان مشکی را ندید تا به خود امد بیابانگرد بود خنده بر لب از غم این درد بود. –خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را می‌دادند. ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود. –ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم. کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید. –بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟ سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد. جلوتر آمد و گفت: –چیه؟ مگه جن دیدی؟ فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم: –چرا دست از سرم برنمی‌داری، چی میخوای؟ پوزخندی زد و گفت: –نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچه‌ی کی هست؟ می‌خوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده. با خشم گفتم: –به تو مربوط نیست. –مربوطه چون می‌خوام ازش شکایت کنم. –اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود. گوشی‌اش را بالا گرفت و گفت: –اینم مدرک، صدات ضبط شد. –با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا می‌کردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه می‌ترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد. ناگهان گوشه‌ی چادرم کشیده شد. –صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود. –دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا می‌کردم تا چادرم را از دستش خارج کنم. ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت: –شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه. بعد یقه‌ی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم. پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری می‌کردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمی‌دانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچه‌هایش جلوی در ظاهر شدند. ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت: –برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه می‌کرد. ‌لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ عاشق ڪه شدے خطا نباید بڪنی حتی به خودت جفا نباید بڪنی حالا که شدی چشم بہ راه مهدے جز بر فرجش دعا نباید بڪنی... 🌙
گویند سلام صبح🌺🍃 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست پس صمیمی ترین سلام🌺🍃 تقدیم بہ شما مهربان ها امید کہ طلـوع امروز آغاز خوشی هایتان باشد🌺🍃 روزتون بخیر و پراز شادی و برکت🌺🍃
پروفایل ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم. –شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟ –بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته. شاید شوهر زهرا خانم راست می‌گفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه می‌کرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانه‌اش ریخته بود. ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت: –وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت: –داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت: –این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد: –جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم. دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بی‌گناهی برادرش فایده نداشت. بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت: –راحیل جان تو می‌تونی پیش بچه‌ها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری. –منم باهاتون میام؟ زهرا خانم فکری کرد و گفت: –آخه بچه‌ها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه. زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت: –تو برو داخل الان بچه‌ها هم میان. میدونم اونجا راحت تری. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی‌کرد. ناهار حاضری برای بچه‌ ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی‌ دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخم‌هایش به درمانگاه برده‌اند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند. –وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من... –ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟ ✍ ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
آرزویم‌شَهــآدت...♥️🕊 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یٰادَت تٰا اَبَد دَر قَلْبَم بٰاقیسْت سردار دل ها حاج ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🔻دلتنگ عطر پیراهن پسرش بود شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
____🌸🍃✨🌼 عطرهای خوب به قدری خوبند که حتی شیشه های خالی شان هم، بوی خوب می دهد... آدمهای خوب، مثل عطرهای خوبند به قدری خوب، که همیشه یادشان به آدم حس خوبی میدهد... .ـ.ـــ💜 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
هدایت شده از پست رمان
{برای زندگیمان رژیم بگیریم رژیم کمترحرص خوردن🙂 رژیم بی اندازه مهربان بودن🌈 بی ریا کمک کردن🤝 بی توقع دوست داشتن❤️ و رژیم دوری از افکار و آدمای منفی💖 ؟!🙃 ...❤️🍃 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸صدای پای زندگی است 🌺در خلوت کوچه های صبح 🌸می شنوی؟ 🌺تو نیز ز کلبهٔ شب بیرون آی 🌸و بر روشنایی سر فرود آر 🌺بگذار شعاع لبخند تو 🌸سلامی 🌺بر این رسیده ز راه باشد 🌸همچون چراغانی 🌺صدها نگاه باشد
- Haj Meysam Motiee.mp3
2.9M
(رهبر من طلایه دارلاله هایی ....)حاج میثم مطیعی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🔹"جمعه"ها باید یک قلم برداشت آغشته كرد به تمامِ رنگ‌هاى پُر از امید پُر از دوست داشتن و كشید روى هفته‌اى كه براى خودمان خواسته یا ناخواسته، "سیاه و سفید" كردیم "جمعه" ها را باید رنگى سر كرد رنگِ دوست داشتن رنگِ امید رنگِ زندگى رنگِ خانواده پاک كنید تمامِ آن‌هایى كه رفتند و رنگ بپاشید روى دل‌تان كه اگر ذره‌اى دل‌شان با شما بود، هیچ وقت رفتن را ترجیح نمی‌دادند! بی‌خیالِ تمامِ آن‌هایى كه گوشه‌ى ذهنتان را اِشغال كردند! ما، مسئولِ رفتارِ آدم‌ها نیستیم، خوبى اگر می‌كنیم، باید براىِ دلِ خودمان باشد... حالا یا قدر می‌دانند، یا بى‌لیاقتىِ شان را فریاد می‌زنند!
🔊 ســـلام بوی صبحانه مےآید , عطرچایے☕️ صفای سفره صبح چندلقمه زندگے کافیست تاانرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود و برای خلق ثانیه‌های آفتاب , طلوع کنیم🍳 💛بفرمایید صبحانه عزیزان💛
روی صندلی که نشستم با چهره‌ی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم. تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمی‌دانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم: –امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش. بی تفاوت به خیابان خیره شد. –اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟ –بیکاری ناراحتی نداره؟ –خب می خواستی بیرون نیای... –خب مجبورشدم. مشکوک نگاهش کردم. –خب قانونشون رو رعایت می‌کردی. –یه جوری می‌گی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده. –خودت میگی قانون. –نه اشتباه گفتم، چون نمی‌دونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره. –یعنی چی؟ محیطش بد بود؟ سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت: –همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت: –رسمی ها... ازنوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم: –خب زودتر میومدی بیرون. –دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکه‌ایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد: –حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم. –ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم. –صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم. –اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدرآشنا داره مگه توبیکار می‌مونی. باتعجب گفتم: –مامانم؟ –آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی. گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد. خوشحال شدم. –عه، پس دیگه غمت چیه؟ –آخه یه مشکل بزرگ داره. –چی؟ –شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش... پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید. –وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش. –آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر می‌کنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم. اونم گفت، دوست‌داشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد. باتعجب نگاهش کردم. –ازحرف مامانم ناراحت شدی؟ –نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر می‌کنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه... یعنی چقدرطول میکشه؟ –اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره... –چه فرقی؟ –فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه. –خب الان من بایدچیکارکنم؟ شانه ایی بالاانداختم. –خب ازمامان بپرس. –آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد. به روبرو خیره شدم. –همه‌چیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمی‌دونستم آدم اگه واقعا اراده کنه می‌تونه خیلی چیزها رو فراموش کنه. ✍ ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
زمین بدون تو شایسته ی سکونت نیست! بیا که خو نکند قاصدک به در به دری.. 🌱 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌱 خداهیچوقت‌دیرنمیکنه... صبرداشته‌باش... :)❤️🖇️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁