#پارت338
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد.
وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار میآیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همهی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم.
زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبیاش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش.
کاش میشد یقهاش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر میبرم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود.
من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمیگذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا.
حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم میاندازد.
باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر میکرد. چقدر اسفند ماه میدود برای رسیدن به بهار.
ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیرهی در رفت وهمین که بازش کردم،
با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد.
–چندلحظه صبرکن.
پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوریام رابرای لحظه ایی فراموش کردم.
نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت.
اعتراض کردم.
–خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم.
بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهیام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند.
منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود.
فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت.
تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد.
همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم:
– ازفردا میام شرکت.
درجوابم نوشت:
–هنوز بایداستراحت کنی.
جواب دادم:
–خوبم، میام.
بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد.
باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده.
ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود.
همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دورهام کردند و
از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند.
روبرویم ایستاد. سلام کردم.
زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت:
–ساعت خواب؟
آرام جواب دادم:
–آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام.
بدون این که گرهی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت:
–ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد میکنم.
او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانهی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت.
انگار آن پیراهن جادویی بود.
یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم.
قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند.
حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش.
نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود.
فکر میکردم با لبخند جلو میآید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍧دلچسب ترین عصر دنیا را
🍓با لحظه هایی پر از
🍧شادی و زیبایی
🍓براتون آرزو میکنم
🍧 عصرتـون دلپذير 😊
#السلام_ایها_الغریب 💕
از دلبرِ ما نشان که دارد
درخانه مَهی نهان که دارد؟ ....♡
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
😷😷
امام علی(ع)
🍃🍃
لباسی زیباتر از
#سلامتی نیست.
غررالحکم، ج۶، ص۳۸۰
#من_ماسک_می_زنم
#حق الناس
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت339
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم.
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده.
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهایی که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی.
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی. میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم.
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد.
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من.
–می تونی بری.
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند.
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت.
–بگرد و پیداشون کن. معلوم بود میخواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم.
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید.
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد.
در دلم به این دیوارهای شیشهایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون امدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم.
–چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمیآیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا.
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی.
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
- بشکند ؛
دستـےکھویرانکرداینگلخانھرا ..
『سلامبَر آرزویِشیعیاݩ! 』
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
✨🌹✨
شب باش: در پـوشیدن خطای
دیگران زمین باش: در فروتنی
خورشید باش: در مهر و دوستی
کوه باش: در هنگامخشم و غضب
رود باش: در سخاوت و یاری به
دیگران. دریا باش: در کنار آمدن
با دیگران
خــودت باش : همانگـونه ڪه
می نمایی. ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑـــﺮﺍﺯ نڪﻨﯿﺪ:
➊ ﺁﻧﭽﻪ نیسـتید
➋ ﻫﻤﻪﯼ ﺁﻧﭽﻪ هستید!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#زنـگـتـأمـلـ🌼
سوال نکن🚫
شاید خدا به تو بفهماند..
گدایی نکن🚫
شاید خدا غنی ات کند...
به قلبت فشار نیاور🚫
شاید خدا مشکلت را حل کند..
چه در امور دنیوی
و چه در امور اخروی،،،
یک شاید کنار زندگی ات بگذار..
+حاج اسماعیل دولابی
#شایـد....
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
یا حسین بن علی آقا سلام
الْسَلٰامُ عَلَیْکَ یٰا ابٰا عَبْدالّله الْحُسَین
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
.
ماسک زدن
سخت تر از
کرونا گرفتن
نیست..!
#من_ماسک_میزنم
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت340
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
دوباره باران نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد.
باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته.
ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم.
همین که دگمهی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت.
–رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم میفهمد که بینمان شکر آب است.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبههی او می جنگم.
با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییاش را از دست بدهد.
اسرا هم زمان با من رسید.
همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت:
–توام پیاده امدی؟
انتهای چادرم رانشانش دادم.
–به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟
–اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بی حوصله گفتم:
–شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم:
–دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفهایش لبخند به لبم آورد.
–شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعهی دنیاست.
اسرا چشمکی زد.
–قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم را تکان دادم.
سرسفرهی شام که نشسته بودیم مادر گفت:
–امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
–فکرخوبیه.
اسرا صورتش را جمع کرد و گفت:
–وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که...
مادر ادامهی حرف اسرا را گرفت:
– اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.
ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود.
اسرا پرسید:
–چرا گفته دست نگه دارن؟
–درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی...
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود.
مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید:
–تو یهو چت شد؟ خوبی؟
–خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد.
مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد.
قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف میکرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند.
با خوردن ضربهایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم.
–واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت.
–آرامش بخشه، بخورش.
به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند.
روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم.
مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
–مامان.
–جانم.
–یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
–سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
–آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مادر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبخند زدم.
–جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید.
✍#بهقلملیلافتحیپور