eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 فصل سوم چیاکو3🌹 چنان دستانم می لرزید که برگه ی آزمایش را هم نمی توانستم به درستی میان دستم بگیرم! هنوز هم ضربان قلبم بالا بود و من با حال بدی خودم را به ماشین رساندم. اگر بهنام متوجه میشد که بی اجازه اش ماشینم را سوار شدم حتما یک دعوای مفصل با من می کرد. اما لازم بود برای آنکه مطمئن شوم بی اطلاع او آزمایش بدهم. از شدت لرزش دستانم ،نفهمیدم چطور از پارک در آمدم و شروع رانندگی کردم اما زیاد از آزمایشگاه دور نشده بودم که بخاطر هیجان بالایی که در وجودم شعله گرفته بود و دستان لرزانم ، اصلا نفهمیدم چطور با ماشین دیگری تصادف کردم. سپر ماشینم بدجوری آسیب دید .راننده هم از ماشینش پیاده شد و نگاهی به سپر عقب ماشین خودش و سپر جمع شده ی جلوی ماشین من انداخت و گفت: _خانم حالا ماشین قراضه ی من به جهنم ولی ماشین به این مدل بالایی رو ببین چکارش کردی؟! هنوز پشت فرمان ماشین بودم که با آن تصادف و حال بدم و شاید افت شدید فشار خونم گفتم: _خسارتتون رو نقدی می دم. بعد کیف پولم را از روی صندلی جلو برداشتم و نفهمیدم چند اسکناس ۱۰۰ تومانی شمردم و به راننده دادم. اما قطعا آنقدر بود که نگاهی به اسکناس ها کرد و نگاهی متعجب به من و بی هیچ کلامی رفت و من دیگر حتی قادر به رانندگی هم نبودم. سرم را تکیه زدم به پشتی صندلی ام و چشمانم را بستم و باز نفس عمیقی کشیدم بلکه حالم .... نفس های تند و هیجان زده ام ... ضربان بالای قلبم...لرزش دستانم ....همگی آرام شود که نشد. _خانم بدجایی واستادید ...برید جلوتر.... _ببخشید ولی من اصلاً حالم خوب نیست....میشه کمکم کنید. نگاه افسر رهنمایی و رانندگی به روی صورت من ماند. و بعد خودش پشت فرمان نشست و ماشین را در جای بهتری پارک کرد و گفت: _شما اصلا با این حالتون نباید رانندگی کنید ... زنگ بزنید کسی بیاد دنبال شما... اینجا هم توقف ممنوعه اما چون شما حال مساعدی ندارید اجازه می دم تا آمدن یکی از نزدیکان تون اینجا پارک بمونید. _بله ...الان زنگ می زنم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 صدای تق و تق ریزی می آمد. چشم گشودم و با بی حالی از حالت تهوعی که می دانستم با هشیاری ام به حتم ، به سراغم می آید ، باریکه ای از فضای اتاق را دیدم. بهنام بود . یک پیش دستی برایم روی میز پاتختی گذاشت.یک موز و یک سیب و چند عدد بیسکویت و یک لیوان شیر.... همان بوی بد شیر باعث شد تا سرم را برگردانم که گفت: _رامش ....عزیزم....بیا .... برات این خوراکی‌ها رو آوردم که بخوری حالت بد نشه.... بلند شو بشین .... می خوام برم شرکت ...بلند شو عزیزم.... _وای بهنام ... بهت گفتم من شیر نمی تونم بخورم حالم بد میشه. _عزیزم این شیر معمولی نیست... شیر نسکافه است .... خوشمزه است یه مزه چش کن ، بد بود بگو نمی خورم .... گیر داده بود سه پیچ! نشستم روی تخت و نگاهی به بشقاب کنار تخت انداختم. یک بیسکویت دستم داد و با لبخند نگاهم کرد ‌. _عشق بابا چطوره؟ _فقط عشق بابا؟ خندید. _و عشقِ خودِ بابا .... بیسکویت را گرفتم و سکوت کردم که ادامه داد: _حساس شدی ولی ها.... ببین ناهار درست نکن... حالت بد میشه... فقط استراحت کن.... اگه خاله کوکب نیومد غذا درست کنه ، غذا از رستوران میگیرم....همونی که خودت گفتی غذاهاشو دوست داری. _دیر نیا بهنام .... من زود قند خونم میافته.... _چشم عشقم .... حالا که بیدار شدی ، موز و سیبت رو هم بخور .... من برم؟.... دیرم شده . _برو.... و تا برخاست باز گفت: _کار خونه نکنی.... جارو بیام خودم می زنم... ظرفا رو هم میام میذارم تو ماشین ظرفشویی.... فقط استراحت کن عشق بهنام... باشه؟ _شب بریم خونه رادمهر و باران؟ نگاهش لحظه ای روی صورتم ماند: _اونجا چرا؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم فیلم می دیدم و از میوه های خشک رو به رویم ذره ذره می خوردم که بهنام با دو لیوان چای آمد و کنارم نشست. نگاهم به تلویزیون بود که گفت: _بفرمایید اینم از ظرفا.... دیگه چی؟! _دستت درد نکنه بهنام جان .... حالا دلم می خواد منو ببوسی و یه اعتراف هم بکنی که خوشبختی. خندید . با لحنی که کمی دوگانه بود ! بین تمسخر و شوخی.... _من خوشبختم به خدا.... خانومم از وقتی باردار شده دست به سیاه و سفید نمی زنه.... از جارو کشیدن تا شستن دستشویی و ظرفا و گردگیری همه رو خودم انجام میدم.... قبلاً یه خاله کوکبی می اومد کمک که اونم دیگه نمیاد و من شدم کارگر خونه! سرم سمتش چرخید. نگاهش کردم.هنوز هم تردید داشتم که شوخی می کند یا نه. _بهنام داری شوخی می کنی دیگه؟! سری تکان داد. _ولش کن رامش جان... حرص نخور که برات خوب نیست.... و این حرفش مرا کمی به شک انداخت. _بهنام من سابقه ی سقط داشتم... دکتر گفته حواسمو جمع کنم این دفعه طوری نشه... سری تکان داد باز. _آره عزیزم... دکترا به همه ی خانم های باردار همینو میگن.... حتی اگه سابقه ی سقط هم نباشه. _بهنام !... دارم واقعا ازت به دل میگیرم ها. فوری دست دراز کرد و از طرف میوه های خشک یک کیوی خشک شده دستم داد و گفت: _این ترشه....بخور دوست داری. _بهنام حرفات جدی بود یا نه؟! _مهم نیست عزیزم.... زندگی ما از اولش هم جدی نبود... شوخی شوخی جدی شد. چرخیدم سمتش و اینبار راستی راستی دلخور نگاهش کردم. _بهنام این حرفت دیگه واقعا معنی داشت ها! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀