#پارت107
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید.
سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم.
–ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست، که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من
میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.
امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:
– با برادرتون آشتی کردید؟
جواب داد:
– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود.
خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم.
با بدجنسی پیام دادم:
–ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.
به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود:
– شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟
جواب ندادم.
دوباره فرستاد:
–آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده.
مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.
نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت:
–راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت107
در حال بوق زدن بود که با خودم فکر کردم کاش پیام میدادم. حالا اصلا چه عجلهایی بود فردا زنگ میزدم خب، مگر پریناز همین الان میخواهد مرا بکشد. چرا حرفهایش اینقدر مرا ترسانده بود. با این فکرها بعد از این که گوشی راستین چند بوق خورد تصمیم گرفتم تماس را قطع کنم خوشحال شدم که جواب نداد. حتما خواب است.
همین که خواستم قطع کنم صدای خواب آلود و نگرانش در گوشم پیچید.
–اتفاقی افتاده؟ دستپاچه سلام دادم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–سلام. حالت خوبه؟
–بله، ببخشید مزاحم شدم. اگه میدونستم خوابید...
حرفم را برید.
–مهم نیست، چی شده؟
مِن و مِن کردم و گفتم:
–راستش...چطوری بگم...اصلا ولش کنید فردا بهتون زنگ میزنم میگم، چیز زیاد مهمی نیست. شما بخوابید.
نوچی کرد و گفت:
–مگه من دیگه خوابم میبره، اتفاقا داشتم خوابت رو میدیدم. وقتی شمارت رو دیدم رو گوشیم افتاده، خیلی نگران شدم.
–چی میدیدید؟
–خواب دیدم امدی شرکت. حالا ولش کن، بگو چی شده.
کمی مکث کردم و پرسیدم:
–جدیدا از پریناز خبر دارید؟
–از پریناز؟ نه. چطور؟
–هیچی، همینجوری پرسیدم.
دوباره نوچ کرد.
–نصف شب زنگ زدی همینجوری سراغ پریناز رو بگیری؟ بگو چی شده. نکنه توام خواب اون رو دیدی؟
–نه، بهم زنگ زده بود، یه حرفهایی هم زد که من سردرنیاوردم.
با حیرت گفت:
–به تو زنگ زده؟ مطمئنی؟
–بله، منظورتون چیه مطمئنم؟ وقتی زنگ زد من نتونستم درست باهاش حرف بزنم چون خیلی بد موقع بود و اونم معلوم نبود چی میگه. برای همین قطع کردم.بعدشم که قطع کردم و جواب زنگش رو ندادم...
حرفم را برید.
–تند تند بهتون پیام داد، درسته؟
–بله، چند تا پیام داده بود. شما از کجا میدونید؟
–دونستنش سخت نیست. تو پیام چی نوشته؟ اصلا با تو چیکار داره؟
–پیامهاش تهدید آمیز بود. راستش یه کم ترسیدم. برای همین مزاحم شما شدم.
زیر لب چیزی به پریناز گفت که درست نفهمیدم.
–یعنی چی؟ خب چیکارت داشت؟
–تعجب کرده بود از زنده بودنم، میگفت چرا خودت رو به مردن زده بودی. شما میدونید منظورش چیه؟
–آره میدونم. شماره ایی که ازش بهت زنگ زده رو بده به من. اصلا هم نترس، اون بلوف زیاد میزنه.
–شمارش رو خودتون ندارید.
پوفی کرد و گفت:
–نه. بعد آهی کشید و پرسید:
–در مورد من چیزی نپرسید؟
–نه، فقط نمیدونم چرا با من دعوا داشت. فکر کنم از زنده بودنم ناراحت بود.
هر دو سکوت کردیم. بعد از چند لحظه من سکوت را شکستم.
– اول میخواستم به نورا خانم زنگ بزنم، گفتم یه وقت استرس میگیره. ببخشد که مزاحم شما شدم. خداحافظ.
–اُسوه خانم.
قلبم ریخت و آرام گفتم:
–بله.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
–اگه پریناز دوباره زنگ زد جوابش رو ندید. ممکنه بعد از این که من بهش زنگ بزنم اون عصبی بشه و بخواد بهتون تلفن کنه و تلافی کنه.
–مگه چی میخواهید بهش بگید؟
–حرفهایی که تو این مدت تو دلم نگه داشتم و بهش نگفتم و ملاحظش رو کردم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت107
_آره ! اگه مثل من فقط عاشق قیافه زنش میشد و میرفت دنبالش حتما همین کارو میکرد !
_یعنی چی ؟
قبل از اینکه چیزی بگه منم نشستم روی صندلی ... دیگه حس وایستادن نداشتم زانوهام کم آورده بود .
با حالی که داشتم ترجیح میدادم فقط برم خونه ... اما خوب شنیدن حرفهای پارسا هم برام خالی از لطف نبود !
سکوت رو شکست و با تکون دادن سرش شروع کرد حرف زدن
_اشتباه کردم ! همه چیز با یه اشتباه بچگانه شروع شد و رسید به اینجا ... شایدم بشه اسمشو گذاشت حماقت!!!
شاید اگر بعد از چند سال بیتا رو توی جشن تولدم با اون چهره معصوم و خیلی قشنگ نمیدیدم هرگز حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم !
خودشون شیراز زندگی میکردن ولی بیتا کارشناسی ارشد تهران قبول شده بود و برای کارهای ثبت نامش اومده بود تهران که مصادف شده بود با تولد من .
از بچگی کم حرف و مهربون و خجالتی بود و خیلی خوشگل !
اون شبم بخاطر همین خجالتی بودنش نظرمو جلب کرد ... نمیتونستم در برابر چشمهای قشنگش بی تفاوت باشم ...
مخصوصا که اشکان لعنتی مثل یه روباه مکار که دنبال طعمه بگرده سعی داشت با چاپلوسی نظرشو جلب کنه !
نه اینکه غیرتی شده باشم چون اصلا این چیزا زیاد تو خونم نبود ...
ولی خوب دوست نداشتم تو خونه خودم جلوی چشمام دخترعمویی رو که تازه کشفش کرده بودم با زرنگی از خود کنند !
خوب بلد بودم چجوری باید دل دخترها رو به دست آورد ... مخصوصا کسی مثل بیتا که گوشه گیری میکرد از جمع !
البته فکر میکردم راحته اما نبود ! توی چند روزی که خونه ما بود زیاد نمیرفتم بیرون ...
از هر شیوه ای که فکرشو میکردم استفاده کردم ولی اصلا راه نمیداد .
همین که مثل همه دخترای اطرافم خودشو لوس نمیکرد و با روی باز باهام برخورد نمیکرد بیشتر مشتاقم میکرد .
یک هفته گذشت ولی نتونستم کاری کنم ... اشکان هم تو این چند روز به بهانه های مختلف بهم سر میزد تا در واقع از دیدن بیتا محروم نباشه !
اینکه بیتا میخواست پس فردا برگرده شیراز و من مثل پسرای دست و پا چلفتی هیچ غلطی نتونسته بودم بکنم
دیوونم میکرد
تا اینکه اشکان بهم زنگ زد و گفت بیا دم در تو ماشین کارت دارم .
آخر شب بود ... هر چی بهش اصرار کردم نیومد بالا ... گفت یه چیزی شده که میخواد باهام مشورت کنه ...
اولش یکم چرت و پرت گفت ولی کم کم بحث ازدواج رو پیش کشید ... جوری که باعث تعجبم شد !
از اشکان بعید بود نصفه شبی بی مقدمه حرف از ازدواج بزنه و عاشق شدن ...
این چیزا اصاا تو ذات ما نبود چون اصولا تنوع طلب بودیم !
خلاصه شصتم خبردار شد که میخواد پای بیتا رو بکشه وسط ...
به هر حال دوستم بود میشناختمش اگر حرفی از علاقه به بیتا میزد نمیتونستم خودمو کنار نکشم !