#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت129
ــ پیش خودتون باشه.
تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند.
خندیدوگفت:
– پس دیجیتالیه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
– یه همچین چیزایی.
موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشتهام.
نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم:
–میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار.
وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت:
–فکر کردم انداختیش دور.
ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود.
جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم:
– اینجا هر روز می بینمش.
قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت:
–اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله.
از اتاق بیرون رفتم وازاسراپرسیدم:
–چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت:
– می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی.
چشمکی بهش زدم وگفتم:
–باید گربه رو دم حجله کشت.
میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت:
– حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه.
با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم:
– به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه.
خندیدو گفت:
–پس چی، آدم رو، می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه.
مامان اسرا را صدا کردوگفت:
– اگه گذاشتی بره دنبال کارش.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند.
بادیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بودکردو گفت:
–مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟
ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟
ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم.
ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟
ــ آره دیگه.
ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم.
میخ رو گرفت و گفت:
– بگید کجا نصبش کنم.
تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
–اینجا لطفا.
با تعجب گفت:
–چرا برداشتید؟
تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم:
– حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم.
نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت:
–پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد.
اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت:
–تو برو پیش آرش بشین.
وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه.
مامان سوپو قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خوردو از دست پخت مامان تعریف می کرد.
وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت:
– فکر کنم آب یادتون رفته.
بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم:
– ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بزاریم سر سفره.
وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذارا برایش توضیح داد.
بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت.
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد.
آرش چشمکی به من زدوآروم گفت:
–برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها.
از حرفش زدم زیر خنده و گفتم:
–بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید.
او هم خندیدو گفت:
–آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه.
بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
☄⚡️☄⚡️☄⚡️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت129
وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت.
آقا رضا اخمهایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشیام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب میتوانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن میتوانم نیم ساعتی با او صحبت کنم.
نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم:
–پس من با مدیر شرکت میام.
صارمی گفت:
–فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصیتر با مدیر شرکتتون میزاره.
–باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید.
خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظتر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم:
–آقای بهری اگر به خاطر قضیهی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش میدیم. شریکش نمیکنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته.
نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت:
–موضوع این چیزا نیست.
من و راستین سوالی نگاهش کردیم.
دستش را روی میز کشید و رو به من گفت:
–دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من میریم باهاش صحبت میکنیم.
–بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعهی دیگه با آقای چگینی میرم.
نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت:
–منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو...
راستین حرفش را برید و گفت:
–مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه...
نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند.
–تو براتی رو نمیشناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو میفرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی...
صدای پیام گوشیام باعث شد نگاهی به صفحهاش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود.
راستین که انگار تازه متوجهی منظور آقا رضا شده بود گفت:
–آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت میگیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی...
من بین حرفش پریدم و گفتم:
–نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن.
گوشی را به طرف راستین گرفتم.
آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحهی گوشی را نگاه کرد.
با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
–لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم.
راستین گفت:
–تو که صارمی رو نمیشناسی.
–براتی رو که میشناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت:
–شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمیدونید چهجور جایی هست؟
راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید...
حرفم را برید:
–نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید.
سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان میداد.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت129
خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ...
هوای صبح و دیدن درختهای تنومند و گل های قشنگ و طبیعت محشر اونجا بهم کلی روحیه داد ... دلم می خواست
یکم بشینم و تو آرامش همه جا رو خوب نگاه کنم .
بچه ها همون اول پراکنده شدن و رفتن پی بازی و شیطونی ... ولی من در مقابل اصرارهای سانی مقاومت کردم و
رفتم کنار چشمه زیر یه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم ...
کلاه حصیری رو که با خودم آورده بودم گذاشتم روی سرم و کشیدم پایین که آفتاب به چشمام نخوره و رفتم توی
خیاالتم .
شنیدن صدای آب خیلی قشنگه مخصوصا وقتی که چشمهات رو ببندی .
البته باید قبلش به یکی بسپری که یه وقت از دست نری ! نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدایی
چشمهام رو باز کردم
سرم رو آوردم بالا که دیدم انگار گردنم خشک شده ... آفتاب هم تیزتر شده بود . به ساعت مچیم نگاه کردم و ماتم
برد ... من 3 ساعت اینجا خوابیده بودم !؟
پس چرا کسی صدام نکرده تا الان ؟!
خوبه اینجا فسیل نشدم !
صدای حسام رو شنیدم
_کسی نیست اینجا یعنی ؟ دارم براتون !
کلاهمو یکم دادم بالا و برگشتم ببینم چه خبره ... هیچ کسی نبود کنار وسایل ... فقط حسام یکم دورتر نشسته بود و
داشت نمی دونم چیکار میکرد .
بلند شدم و مانتوم رو با دست تکون دادم ...کش و قوسی رفتم و با یه خمیازه بلند رفتم طرفش ...
سایه ام که افتاد کنار دستش سرشو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد ... داشت زغال باد میزد برای درست کردن جوجه
کباب ناهار
حسام : تو کجا بودی ؟
نشستم و گفتم :
_کنار چشمه نشسته بودم خوابم برده بود
سرشو تکون داد و دوباره شروع کرد باد زدن
_خسته نباشی ... جوونم جوونای قدیم !
_شما جوون قدیمی ؟!
_نیستم ولی دیدم که ... همین دایی های خودم فکر میکنی رفتن کجا ؟
یه دید به اطراف زدم و شونه هامو انداختم بالا
_نمی دونم والا !
❣