eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🕰 –اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت. –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید. همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گاز گذاشت. ماشین به حرکت درآمد. سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم. شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست از پیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند. از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است. غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده. هینی کشیدم و گفتم: –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم. مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم. بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم. نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن. اصلا باور نمی‌کنن. با ابروهای بالا رفته پرسید: –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟ خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد. برای عوض کردم موضوع گفتم: –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن. مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم. در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟" کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه. در دلم به حرفهایش می‌خندیدم. –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
احسان که نشسته بود پای تلویزیون گفت : بابا چرا انقدر زود مخالفت میکنی ؟ خوب ادارات دولتی و سازمانها که نمیان بدون سابقه به کسی کار بدن ! مجبوره بره شرکت خصوصی دیگه _لااله الا الله ! تو دیگه چرا احسان ؟ تو که داری میبینی جامعه چقدر بد شده ! توقع نداری خواهرت رو بفرستم به امون خدا هر جا دلش خواست کار کنه ؟ احسان شونه هاش رو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت : معلومه که نه ! صبح خودم باهاش میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه جوریاست . اگه دیدم مطمئنن حله ؟ _عاشقتمممم احسان جونم نگاه جدی بابا باعث شد ابراز احساساتم رو موکول کنم به بعد ! _چی بگم ! من که راضی نیستم به این کار ! اما میدونم این دختره کوتاه نمیاد برو باهاش اما شش دانگ حواست رو جمع کن ... خواهرت رو میسپارم دست تو . فردا روز جوری نشه که پشیمونم کنید از اعتمادی که به جفتتون کردم _بابا چقدر سخت میگیری شما ! چشم حواسمو جمع میکنم شما هم پشیمون نمیشی خلاصه قرار شد صبح با احسان دو تایی بریم شرکت . با اینکه دوست نداشتم مثل بچه مدرسه ای ها با ولیم راه بیوفتم روز اول کاری اما خوب ارزشش رو داشت چون در غیر اینصورت شاید بابا اصلا اجازه نمیداد ! صبح با بدبختی احسان رو بیدار کردم که دیرم نشه ! خودمم با کلی وسواس آماده شدم . یه مانتوی مشکیه ساده با شلوار جین تیره رنگ و یه مقنعه مشکی پوشیدم فکر کردم با شال نرم بهتره . اینجوری رسمی تره برای کار ! یه کوچولو موهام رو دادم بیرون و با احسان بعد از شنیدن کلی سفارش از جانب مامان راه افتادیم به سمت مترو ! تو ایستگاه مترو که رسیدیم احسان با دیدن جمعیت گفت : _عجب اشتباهی کردیما ! باید ماشین رو میاوردیم _چی میگی تو ؟ مگه نمیدونی امروز زوجه ما فردیم؟ _ما که دو نفریم ؟ 3 مگه زوج نیست ؟ _ هه هه بامزه ! _قربونت همه میگن ... با من میای یا میری تو واگن خانمها ؟ _معلومه میرم اونور _اوکی ... پس بدو جا نمونی ! همیشه با احسان که میرفتیم بیرون کلی کل کل میکردیم و بهمون خوش میگذشت . بر عکس بعضی از خواهر برادرا ما دو تا خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم . و من همیشه دوست داشتم با هم بریم بیرون و تفریح و گردش ... کلا از اخالقش خوشم میومد نه گیر میداد نه بی غیرت بود ! ‌