eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: ــ به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبرو خیره شدو گفت: –خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و ازمژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم. دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: – ساعت دوازده میام دنبالت. ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه. تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زدو گفت: –خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشی‌اش انداخت وپیاده شدو رفت. به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم. مهمانها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم. وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم: ــ کسی تو اتاقم نیست؟ ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. بلند شدم که بروم، به مادر گفتم: –مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه. ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مادر بی تفاوت گفت: –خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم: –چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. –اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم. مادر با اخم گفت: – چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم. ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخم هایش غلیظ تر شدو گفت: –خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: – مهمون تو خونس. دستم را روی سرم گذاشتم. –من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. – الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم. بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم. همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزارجور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد. دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود. آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند. صدای گوشی‌ام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شدوبادیدن حالم گفت: – چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد. نگاهی به گوشی‌ام که در دستش بود انداختم و گفتم: –چیزی نیست، کیه؟ گوشی را طرفم گرفت و گفت: –کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ✍ ...
🕰 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد. پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم: –بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا. اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد. –آقا راستین. نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم: –تو این موقعیت چه وقت... گریه‌اش گرفت. –تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن. سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد. فریاد زدم: –از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد. سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم: –به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم. –اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و... –چی میخوای؟ صدای سیا حرفم را برید. –هیچی فقط می‌خوام برم. –تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم. کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم. –تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم. –اُسوه. –بله. –همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی. کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت: –یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟ همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم. –نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود. –اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه. پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست. –خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اُسوه. –بله. –قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟ با صدای لرزانی گفت: –نه، من بدون شما نمیرم. غریدم. –من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه. ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع. –نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود. –کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو. —چی بفروشن؟ –آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو. –تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد. با تشر گفتم: –الان وقته خجالت نیست زود باش. با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. –نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم: –به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبر بدیم. –چرا گفتم ولی تو رو اینجوری... –آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه. رو به پری‌ناز گفت: ...
_نگاه کن فکر کنم امشب همشون سرما بخورن _آره ، فقط دعا کن من سرما نخورم که کلی کار ریخته سرم صورتم منقبض شد ، بازم حواسم رفت پی نسترن ! تکیه دادم به صندلی و چیزی نگفتم شروع کردم انگشتامو شکستن ... حسام گفت : _مگه مادرجون صدبار دعوات نکرده که این کارو نکنی ؟ با لج گفتم : _دلم می خواد ! ترک عادت موجب مرضه _راست میگی نمیشه معتاد شد و به راحتی ترک کرد ! حرفش دو پهلو بود چون یه جوری گفت ! کاش می فهمیدم منظورش چیه ... _راستی بحث انگشت شد یاد یه چیزی افتادم وایسا نشونت بدم ببینی دست کرد توی جیبش و دنبال یه چیزی گشت ... سفارشمون رو آوردند بوی قهوه اشتهام رو تحریک کرد یه تیکه کیک گذاشتم دهنم ، حسام با ذوق یه جعبه آورد بیرون و باز کرد بعدم گرفت طرفم و گفت : _ببین به نظرت این قشنگه ؟ با دیدن انگشتری که توی جعبه بود شکم به یقین تبدیل شد در مورد نسترن ... کیک پرید توی گلوم و به سرفه افتادم _چی شد الهام ؟ می خوای آب بیارم سرمو تکون دادم و یکم قهوه خوردم ... تلخیش بدجور حالمو بد کرد ، یعنی حالِ بدمو بدتر کرد ! با دستمال اشک هایی رو که به هوای سرفه دور چشمم جمع شده بود پاک کردم ، دلم نیومد نگاه منتظرش رو با اینهمه ذوق بی جواب بذارم دستم رو دراز کردم و جعبه رو برداشتم ، خیلی انگشتر ظریف و قشنگی بود ... یه بغض بزرگ مثل توپ تنیس اومد تو گلوم فکر کردم من لیاقت اینو نداشتم ! لیاقت احساس دست نخورده حسام رو .... خوشبحال نسترن یادم باشه برای ساناز همه چیز رو تعریف کنم _زشته پسندم ؟ مثل کسی که با حسرت به عزیز از دست رفته اش نگاه میکنه نگاهش کردم و آروم گفتم : _نه ، اتفاقا خیلی قشنگه ... مبارک باشه ابروهاش رو داد بالا و گفت : _مبارک کی ؟ جعبه رو گذاشتم روی میز و فنجونم رو برداشتم ... _هر کی که براش خریدی _نمی دونم خوشش میاد یا نه ! شاید اصلا اندازه ی دستشم نباشه