#پارت176
شاید راست میگوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم.
گفتم:
–من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر میکنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید.
انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت:
–چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست.
خوشحال شدم.
–یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه...
حرفم را برید.
–عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و...
حرفش را بریدم و فوری گفتم:
–ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ.
امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
–تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم میخوان. پسره ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخرهایی گفت:
–میبینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم.
مادر گفت:
–یعنی همهی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟
–بله.
–ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام میپرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده.
سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:
–آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم:
–اتاق دور سرم میچرخه. مادر رو به امینه گفت:
–تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره.
به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمیرفت. انگار ماسه میخوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت:
– وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره میگفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. میگفت اون دوستش که تو شرکت کار میکنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه.
امینه گفت:
–میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها.
بغض کردم.
–چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد.
–منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پرینازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده.
–اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید:
–چرا؟ مگه مریض بود؟
–اون تیر خورده.
مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید:
–کجاش تیر خورده؟
اشکم چکید.
–از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن.
مادر روی زمین نشست و گفت:
–بیچاره مریم خانم.
امینه کنار مادر نشست.
–مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه.
–آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمیبرنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد.
امینه گفت:
–هیچی بدتر از بیخبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده.
با گریه گفتم:
–اون به خاطر من تیر خورد. میخواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه.
مادر گفت:
–زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن.
این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم:
–خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد.
آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم پرسید و من نشد جملهایی از راستین بگویم و بغض نکنم.
فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد.
وقتی گفتم پدرم اجازه نمیدهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشیام خاموش است. من هم ماجرای گوشیام را برایش تعریف کردم. پرسید:
–یعنی الان کلا گوشی ندارید؟
–نه،
–حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین میرود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت176
تا خود خونه سکوت مطلق بود ، حتی حال گریه کردنم نداشتم ... وقتی رسیدیم گفتم :
_حسام من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، بعد از خدا که خودش می دونه خطایی نکردیم چشمم به تواعه...
خودت درستش کن
پیاده شدم و با دستای بی جونم به سختی کلید انداختم و رفتم بالا
با همه حال خرابم لباس هام رو عوض کردم ، دست و صورتم رو شستم و رفتم به زور چند تا لقمه ناهار خوردم تا مامان مشکوک نشه
کافی بود بو ببره تا مثل همیشه کلید کنه بهم ، ظرف ها رو ریختم توی ظرفشویی و رفتم تو اتاقم در قفل کردم و دراز کشیدم
بغضی که هنوز کامل نشکسته بود و سر گلوم سنگینی می کرد مثل یه آتشفشان فوران کرد و ترکید
سرم رو فرو بردم توی بالش و تا می تونستم زار زدم ، حس می کردم وسط یه ضبدر گیر کردم که از چهار طرف به بن بست می خوره
اونقدر به حال خودم گریه کردم که به سرفه افتادم ... دلم برای حسام می سوخت ، دستی دستی داشتم زندگیشو به گند می کشیدم
وقتی یادم می افتاد که جلوی چشم من سیلی خورده از خودم بدم می اومد ،
شاید اگر من انقدر وبال گردنش نمی شدم تو این مدت حالا وضعش این نمی شد
کاش می دونستم کدوم از خدا بی خبری چجوری دیروز ازمون عکس گرفته و انقدر داغ فرستاده برای حاجی !
یهو انگار یه جرقه خورد به ذهنم ، سریع نشستم و موهام رو که چسبیده بود به صورت خیسم زدم کنار
چقدر من خنگم ! چطور تا حالا یادم نیفتاده بود ؟ محکم کوبیدم روی پیشونیمُ حمله کردم سمت کیفم و گوشیم رو پیدا کردم ...
یه پیام جدید از مزاحم !
صدای شکستن میاد ، چقدر لذت بخشه ببینی و بشنوی !!!
خدایا چرا نفهمیدم این مزاحمه بود که دیروز تو کافی شاپ بهم اس ام اس داد ، امروز گفت که چی میشه ،
اینم از پیامی که دقیقا وقتی فرستاده که از دفتر حاجی بیرون اومدیم ...
کار خودشه ! باید به حسام می گفتم
سریع شماره اش رو گرفتم ، همیشه آهنگ پیشوازش آدمُ آروم می کرد ...
_الو
_حسام کجایی ؟
_چیزی شده ؟
_نه یعنی آره .. یه چیزی فهمیدم باید حتما بهت بگم
_خوب بگو ، چی فهمیدی ؟ چرا صدات گرفته ؟
_هیچی ، کی میای خونه ؟
_ببین الهام فکر نکنم صلاح باشه تو این چند روز من و تو رو حداقل تو خونه با هم ببینند ... می فهمی که ؟
راست می گفت ، تو این اوضاع ممکن بود برامون دردسر بشه ...