eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادرمژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل وپرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوهاروگشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت: –من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا توی حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زدوگفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل عزیزم. ✍ ...
🕰 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید: ...