#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت242
بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتهارا مرتب کردم.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم...
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم.
با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد.
جلویم زانو زد وگفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند.
از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد.
از بوی تنش حالم بهترشد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت:
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهارخوردی؟
– بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه اش روبخور.
به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش...
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش...
–می ترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند...
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم وکنارش درازکشیدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت242
بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشیاش دستش است و جواب پیام مرا نمیدهد. حالش هم که دیگر خوب است.
نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گلهی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانهشان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند.
خون خونم را میخورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت.
بعد نگاهم کرد و گفت:
–اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟
متفکر نگاهش کردم.
–راست میگیا، کاش از نورا میپرسیدی.
–نمیشد بپرسم که، ولی تو میتونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره.
پاهایم را دراز کردم.
–آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین میدونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم.
صدف لبهایش را بیرون داد.
–خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم.
–اون میفهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار میکنم.
–ول کن اُسوه، دیوانهایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمیخواد.
–خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه.
صدف اخم کرد.
–آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم.
–پس صفورا چی شد؟
–به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد.
–مگه چیکار میکرد؟
صدف سرش را تکان داد:
–کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکلهای عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست.
فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکسالعملی از خودش نشان میدهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را میفهمم.
در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل دادهایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا میآید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم میآورد.
وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش میآید.
بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
با نگرانی پرسید:
–چه ساعتی میاد؟
–گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:
–نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش...
به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمیدانستم چیزی که در ذهنم میگذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم.
دستم را روی دستگیرهی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد.
–چیزی میخواهید بگید؟
به طرفش برگشتم و گوشهی روسریام را به بازی گرفتم:
–راستش...راستش...
گوشهی روسریام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم.
–میخواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم میتونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه...
اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
–یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمیگیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟
شانهایی بالا انداختم.
–حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت.
پوزخند زد.
–اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟
نگران نگاهش کردم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....