#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت245
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه...
–نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.
باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید وگفت:
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیهاش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده".
بابک چند باردیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.
بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت245
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....