eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند. خواهرش اشاره‌ایی به کمیل کرد و گفت: –چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی‌اش را از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگی‌ام شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت: –راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت: –خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. بعد به عقب برگشت و گفت: –ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفهایش دلداری‌ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمی‌شنیدم. –راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. –آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟ –نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم را به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم می‌گرفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم می‌کرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونه‌ام را لمس می‌کرد. لبخند که به لبهایم می‌آمد سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت: –بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد. وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –حالم خوب نبود زودتر امدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی‌آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمی‌توانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر می‌گفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه‌ایی چیزی بچید و آبرو ریزی ‌شود. نمی‌توانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت. ✍ ...
🕰 در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم. گوشه‌ی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه می‌کردم که گفت: –بیا بشین. روی تخت کنارش نشستم و گفتم: –بالاخره کی ازش رونمایی می‌کنی؟ نگاهم کرد. –امروز. نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت. –اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا. چشمکی زد و گفت: صورتی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –نه، سیاه، که به سنتم بخوره. –ابروهایش بالا رفت. –تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید. – آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر می‌کردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچه‌هاست. دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم: –بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه. نفسش را بیرون داد. –آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمی‌کرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد. خندیدم. –آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست می‌کنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن. –البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا. سرم را پایین انداختم. –اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه. –اتفاقا مامانای سختگیر بچه‌های مستقلی تربیت می‌کنن. لبخند زدم. –فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همه‌ی کارهاش رو از سن کم خودش انجام می‌داد. همینطور که حرف می‌زدم خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینه‌اش چسباند و نجوا کرد. –انگار باید همه‌ی این اتفاقها می‌افتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینه‌ی سنگینی داشت. نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینه‌اش جابه‌جا کردم. –اینجوری نگو، اگه به خاطر پات می‌گی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه. –شاید، ولی هیچ‌وقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهش کردم. –ولی این که اشتباه تو نبود. دوباره سرم را روی سینه‌اش فشرد و گفت: –چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پری‌ناز ارتباط می‌گرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من می‌خورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشم‌های خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و می‌تونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو می‌گرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمی‌موند چی؟ کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم. –خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بنده‌هاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده. یک ابرویش را بالا داد. –اونوقت شغل اول خدا چیه؟ –بخشیدن. نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد. –انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسه‌ایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم. صدای قلبش را واضح می‌شنیدم. چشم‌هایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم. مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت: –خیلی خوشحالم که دارمت. باورم نمیشد که ازدواج کرده‌ام و حالا می‌توانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق می‌توانم تجربه کنم. ..