eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟ صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید. ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ... حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آورد و بلند شد و گفت: –راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه... من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشی‌ام فرو کردم. سوگند راه افتاد و با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلی‌اش فهمیدم راحیل هم بلند شد و همانطور که صدایش می کرد به طرفش دوید. عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف‌ها را تحمل کرده و چیزی نگفته... واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت: – اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی. آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم. کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم. به سالن که رسیدم با دیدن صحنه‌ی رو برویم خشکم زد. راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می گذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه‌ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ... تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند. نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بود و به نظر می آمد حرف های جدی می‌زنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم. شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد. راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت. وقتی نزدیک شد با دیدن قیافه‌ام به طرفم امد و پرسید:
🕰 با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم می‌خواست ببینم در چه حالی است و چه کار می‌کند. صدای سرم پرسید: –میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود. گوشی‌اش در دستش بود و با یکی حرف میزد و می‌گفت: –آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشد فردا صبح زود برات میارم. –آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم... –حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟ –خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ ما قولنامه نوشتیم. –باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت می‌رسونم. –این شماره‌ی حساب به اسم خودته؟ –نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون. گوشی را که قطع کرد و فوری شماره‌ی دیگری گرفت و با خودش گفت: –از دیروز دارم می‌گیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه. بعد زنگ خانه‌ایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانه‌ی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده می‌کردم می‌توانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان را ببینم. فقط باید به هر چیزی که می‌خواستم ببینم توجه کنم. آن خانه‌ی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازه‌ی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک در آهنی بود که نیمه‌باز بود و پرده‌‌ی کهنه‌ایی از آن آویزان بود. پشت پرده دو اتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند. آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچه‌‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود. دوباره راستین صدای زنگ را درآورد. خانم با خودش گفت: –باز این دختره‌ی خیره سر کلیدش رو نبرده. ول کنم نیست. خب می‌بینی که باز نمی‌کنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه. بعد پاچه‌های شلوارش را پایین زد و از جایش به سختی بلند شد. هیکل چاق و گوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف در حرکت می‌کرد دوباره نجوا کرد. –عه، راستی پری‌ناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه‌ که... پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟ به طرف کمد زوار در رفته‌ایی رفت و روسری‌اش را از داخلش بیرون کشید و روی سرش انداخت. هن هن کنان به سمت حیاط رفت و دمپایی جلو بسته‌ایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت و روی زمین پرت کرد. راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه با خودس گفت: –بازم خاموشه. زن، همانطور که دمپاییها را پایش می‌کرد هوار زد: –امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار. پشت در ایستاد و دستی به روسری‌اش کشید و در را باز کرد. راستین با دیدنش سر به زیر شد و گفت: –ببخشید حاج خانم، پری‌ناز خونه... آن خانم از حرف راستین اخم کرد و گفت: –حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم. راستین مبهوت نگاهش کرد. – ببخشید، شما خاله‌ی پری ناز هستید دیگه؟ –خب که چی؟ راستین دستهایش را باز کرد و گفت: –خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم... خانم حرفش را برید. –تو خودت کی هستی؟ راستین گفت: –در مورد من چیزی بهتون نگفته؟ خانم لبهایش را بیرون داد. –باید می‌گفت؟ اون هزارتا دوست و رفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟ راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت: –مسئله جدی‌تره، ما قراره که با هم ازدواج... زن با خنده‌اش حرف راستین را برید. –پری‌ناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پری‌ناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت. راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه می‌کرد. –اون صبح امد هول هولکی وسایلش رو جمع کرد و گفت می‌خواد بره خارجه، گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمی‌گرده. احتمالا تو هم جزو همون هر کسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزد خبر می‌داد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر. بعد همانطور که در را می‌بست آرام شِکوِه کرد: –دختره‌ی بی‌عقل آخه دیگه چی می‌خواستی، خواستگارم که داشتی، می‌تمرگیدی زندگیت رو می‌کردی دیگه، از آواره بودن خوشش میاد. در را بست و نفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد: –عین بابات بی‌عقلی، خوبه حالا هزار بار زندگی خودم رو براش تعریف کردما، گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه، آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده. ‌...
میترسیدم بهش نگاه بکنم و توی چشمهاش سرنزش رو ببینم ! حالا میفهمیدم که سانی همیشه عاقلتر از من بوده ... آرزوم بود بر میگشتم به دو ماه پیش همون وقتی که باهاش درددل کردم و تو روی هم وایستادیم ! مطمئنا اگه همچین روزی رو پیش بینی میکردم حالا وضعم این نبود ! ساناز : نمیتونم اینو نگم الهام ولی خود کرده را تدبیر نیست ! تو همون روز اول باید میفهمیدی پارسا از نظر اخلاقی مشکل داره همونجوری که من فهمیدم! حالا هم برو خدا رو شکر کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه این چیزا رو فهمیدی .... سرم رو تکون دادم . _حماقت کردم ! اگه تو این مهمونیه کوفتی نمیرفتم چی ؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدمشون چی ؟ هیچی برای گفتن ندارم سانی ... هیچی _میفهمم چی میگی الهام . ولی الان با گریه کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ! یادته اون روز که بهت گفتم پارسا به ما نمیخوره ولش کن و از اون شرکت بیا بیرون چی بهم جواب دادی ؟ گفتی من یه اخلاق بدی دارم که میخوام همه چیز رو تجربه کنم حواسم به خودم هست ! _که چی؟ مثال داری دلداری میدی یا میخوای با به رخ کشیدن اشتباهم بیشتر از این داغونم کنی ؟ _من طاقت دیدن گریه هاتم ندارم اونوقت بیام غمت رو بیشتر کنم !؟ میخوام بگم که تو باید پیش بینی همچین روزی رو میکردی ... _نمیدونم شاید حق با تو باشه _حالا میخوای چیکار کنی؟ -چی رو ؟ _پارسا رو ... شرکت رو ! نیشخندی زدم و گفتم : _پارسا که فقط لایق مردنه از نظرم ! ولی دوست دارم حالشو بگیرم ... مخصوصا حال اون دوست دختر جدیدشو ! _احمقانست ! ولی یه کاری هست که هنوز نصفه مونده الهام با تعجب به چشمهای مرموزش نگاه کردم و گفتم : _چه کاری ؟؟ بلند شد و طبق عادتش شروع کرد به راه رفتن : _ببین گفتی که اشکان بهت کارت داده و گفته در مورد پارسا خیلی چیزها هست که باید بدونی ... و گفتی قبال پارسا توی ماشین بهت گفته بوده که از اشکان خوشش نمیاد و یه کینه قدیمی دارن درسته ؟ _درسته ! ولی تو چی میخوای بگی؟ _خوب معلومه باهوش ! اشکان چیزی از گذشته پارسا میدونه که همین پارسا رو نگران میکنه ... شایدم اشکان قبال با همین اطلاعاتی که داشته بهش ضربه زده ... خلاصه که دشمنی بین این دو تا میتونه به نفع تو باشه ! دهنم از تعجب باز مونده بود ... چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ! _و تو این وسط میتونی یه کاری کنی _چی ساناز ؟
_به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطمئنم اون از همه چیز خبر داره _من از اشکان حالم بهم میخوره اونوقت بهش زنگ بزنم ؟ _گمشو مگه میخوای بهش درخواست دوستی بدی ؟ چند تا سوال رو خیلی جدی میپرسی و خلاص ... نمیدونم چرا ولی حس بدی به این پسره ندارم بر خلاف پارسا _جفتشون از یه قماشن ! _حالا هر چی ... این فکری بود که به ذهن من رسید . اینجوری حداقل شاید چیزایی میفهمیدی که ... _که چی ؟ _که این حال خرابت کمتر بشه _نمیدونم .... شاید فردا بهش زنگ بزنم . _فکر خوبیه چند تا ضربه خورد به در و سپیده اومد تو .... وقتی دید بیدارم و دارم با سانی میحرفم دست به کمر وایستاد و گفت : _تو که از منم بهتری پاشو بیا بیرون تا بچه ها نریختن تو اتاق میخوایم شام بخوریم ... من رفتم اومدینا ! موهام رو با کش جمع کردم .... شالم رو انداختم روی سرم و گفتم : _اصلا حوصله ندارم با این ریخت و قیافه داغون بیام بیرون . کاش خونه خودمون بودم ساناز اومد دستم رو کشید و بلندم کرد _بلند شو بریم شام که خوردی زود برو خونه و بخواب _باور کن انقدر بد حالم که خواب رو به همه چیز ترجیح میدم ولی انگار چاره ای نیست ! یکم سر و ضعم رو مرتب کردم و با یه بغض بزرگ که توی گلوم گیر کرده بود رفتیم توی سالن و یه گوشه نشستم . خدا رو شکر هیچ کس بهم گیر نداد جز مامان ! هر جوری بود تا بعد شام صبر کردم ... گرچه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اشکان چی میدونه در مورد پارسا که بهم گفت خارج از تحملته ؟ اصلا چرا باید به من بگه ؟ هر وقت یاد قیافه نازی و حرفایی که بهم زد میفتادم انگار داغ دلم تازه میشد ... من که از اولشم با پارسا کاری نداشتم خودش بود که توی ماشین بهم گفت دوستم داره . ولی نازی جلوی چشم خودم هزار جور چشم و ابرو میومد که پارسا بهش توجه کنه ! واقعا حقم نبود اینجوری خورد بشم ... باید سر از کار پارسا در میاوردم و یه جوری میزدم تو پر این نازی خانوم ! تازه ساعت ۸ صبح بود که با کلی استرس گوشیم رو زدم به شارژ و روشن کردم .... یا خدا ! کلی میس کال و اس ام اس از طرف پارسا داشتم . ترسیدم پیامهاش رو باز بکنم و باز گول بخورم ... ترسیدم دلایل الکی آورده باشه و الکی خودش رو بخواد توجیه کنه ! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم : الهام خانوم ... خیلی خری اگه بازم بخوای برگردی طرف پارسا ... بیخیال همه چرت و پرتهای همیشگیش !