eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حوصله ام واقعا داشت سر می رفت . بعد از گذشت سال ها ، هنوز از تنهایی بیزار بودم. گاهی فکر می کردم شاید این تنبیه بخاطر ناشکری بوده که داشتم. نمی دانم سِرّ این همه انتظار چه بود که بعد از گذشت سال ها ، اما هنوز من و رادمهر بچه دار نشده بودیم. و باز هر بار که ناامیدی بر وجودم غلبه می کرد و می خواستم که دکتر زنان را که دستور داده بود هر سه ماه تحت مراقبتش باشم ، را نروم ، باز دوباره منشی دکتر زنگ می زد و امیدوارم می کرد و می گفت دکتر می خواهد مرا ببیند. این عجیب نبود! روی مبل نشسته بودم و طبق عادت مجله می خواندم که خاله زهرا گفت: _باران جان ...شام چی بپزم ؟ _شام؟!... نمی دونم . _قورمه خوبه؟ _نه ... _فسنجون چی؟ _نه... _الویه ... _نه.... _باران!... منو دست انداختی؟ _نه.... شام مهم نیست اصلاً... خاله ول کن شامو من حال روحیم خرابه. _چرا ؟!... آقا که صد هزار بار خدا رو شکر اخلاقش عالی شده.... _فقط اخلاق مهم نیست... _پس چی دیگه مهمه؟! و همان موقع صدای زنگ تلفن همراهم برخاست. رادمهر بود. _الو ... با چنان ذوقی صدایش را شنیدم که بی اختیار منم ذوق زده شدم. _باران ... حاضر باش شب شام دعوت شدیم. _چی؟!... کجا؟! _دایی شدم ... رامش بارداره ... و من بهت زده خشکم زد. _واقعا میگی؟!... پس چرا بهنام هیچی بهم نگفت؟! _خب به منم نگفتن... _پس تو از کجا فهمیدی؟! _مامان زنگ زد الان... اسم زن عمو که آمد باز مرا ملتهب کرد. _خب ...چی گفت بهت ؟ _باورت میشه...بعد این همه سال بابا خواسته همه ی ما دور هم جمع بشیم. _عمو!!!!! _آره .... فکر کنم ما رو بخشیده ... فکر کنم بهنام رو قبول کرده ... دیگه دور هم جمع میشیم همه چی تموم میشه... عالیه نه؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حوصله ام واقعا داشت سر می رفت . بعد از گذشت سال ها ، هنوز از تنهایی بیزار بودم. گاهی فکر می کردم شاید این تنبیه بخاطر ناشکری بوده که داشتم. نمی دانم سِرّ این همه انتظار چه بود که بعد از گذشت سال ها ، اما هنوز من و رادمهر بچه دار نشده بودیم. و باز هر بار که ناامیدی بر وجودم غلبه می کرد و می خواستم که دکتر زنان را که دستور داده بود هر سه ماه تحت مراقبتش باشم ، را نروم ، باز دوباره منشی دکتر زنگ می زد و امیدوارم می کرد و می گفت دکتر می خواهد مرا ببیند. این عجیب نبود! روی مبل نشسته بودم و طبق عادت مجله می خواندم که خاله زهرا گفت: _باران جان ...شام چی بپزم ؟ _شام؟!... نمی دونم . _قورمه خوبه؟ _نه ... _فسنجون چی؟ _نه... _الویه ... _نه.... _باران!... منو دست انداختی؟ _نه.... شام مهم نیست اصلاً... خاله ول کن شامو من حال روحیم خرابه. _چرا ؟!... آقا که صد هزار بار خدا رو شکر اخلاقش عالی شده.... _فقط اخلاق مهم نیست... _پس چی دیگه مهمه؟! و همان موقع صدای زنگ تلفن همراهم برخاست. رادمهر بود. _الو ... با چنان ذوقی صدایش را شنیدم که بی اختیار منم ذوق زده شدم. _باران ... حاضر باش شب شام دعوت شدیم. _چی؟!... کجا؟! _دایی شدم ... رامش بارداره ... و من بهت زده خشکم زد. _واقعا میگی؟!... پس چرا بهنام هیچی بهم نگفت؟! _خب به منم نگفتن... _پس تو از کجا فهمیدی؟! _مامان زنگ زد الان... اسم زن عمو که آمد باز مرا ملتهب کرد. _خب ...چی گفت بهت ؟ _باورت میشه...بعد این همه سال بابا خواسته همه ی ما دور هم جمع بشیم. _عمو!!!!! _آره .... فکر کنم ما رو بخشیده ... فکر کنم بهنام رو قبول کرده ... دیگه دور هم جمع میشیم همه چی تموم میشه... عالیه نه؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀