eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و ناگهان او هم فریاد کشید. _آره ... فقط خواهرم.... اصلا کسی که خودش اومده التماس کرده تا بگیرمش چه توقعی داره که خواهرمو تو سرش نکوبم؟! و تمام شد انگار.... شکستم .... احساس کردم دیگر هیچ احساس غروری در وجودم نمانده و همه زیر پای حرفهای بهنام له شده است! رفت سمت حمام و همچنان بلند حرف زد. _یه ذره به گذشته ات هم فکر کن لااقل.... اومدی به زور منو راضی کردی که بگیرمت.... باشه... ولی این بچه ننه بازیا چیه در میاری.... لعنتی من که خر شدم و گرفتمت و پای تو موندم.... دیگه چیه هر شب سرکوفت پول و شرکتت رو می زنی. در حمام را محکم بست و من برخاستم. دیگر آنقدر حالم بد بود که نتوانم فضای خانه را تحمل کنم. یه کاغذ برداشتم و با دستی لرزان نوشتم. «دیگه نمی تونم .... دیگه توان تحمل سرکوفت هاتو ندارم » و گذاشتم روی اپن آشپزخانه و مانتو تنم کردم و زدم از خانه بیرون. جایی برای رفتن نداشتم. نمی خواستم هنوز مادرم یا پدرم چیزی از زندگی من و بهنام بدانند. پس تنها یکجا می ماند که پناه من باشد. باران! رفتم خانه شان و زنگ زدم. در باز شد و همین که در باز شد ماشین رادمهر را دیدم که وسط حیاط خانه پارک شده و کلی وسایل دور تا دور ماشین ریخته شده.... باران در حالیکه سبد پیکنیک را بر می داشت نگاهم کرد. _سلام رامش جان..... بهنام کو پس؟! نمی دانم من جلوتر رفتم یا او دقیق تر نگاهم کرد که فوری سبد پیکنیک را زمین گذاشت و گفت: _عزیزم.... چی شده؟!... گریه کردی؟! _می خواید برید مسافرت ؟! _نه... از مسافرت برگشتیم .... چی شده رامش؟! و همان موقع صدای رادمهر هم آمد . _به رامش.... بو کشیدی امشب اینجا مهمونیه؟!.... بهنام کو ؟! بغضم ترکید و گریستم که باران بازویم را گرفت. _وای خدا چی شده رامش؟! و رادمهر هم با قدم های بلند خودش را کنارم رساند و پرسید: _دعوا کردید ؟! سری تکان دادم که باران بازویم را کشید. _بیا بریم تو خونه حرف می زنیم.... و من بی هیچ مقاومتی همراه باران رفتم.نشستم روی مبل راحتی و باران کنارم و رادمهر بالای سرم منتظر ایستاد. _خسته شدم باران.... از کنایه های بهنام خسته شدم. _چی میگه مگه؟! رادمهر پرسید و من جواب دادم: _تو هر حرفش یه کنایه ایه از اینکه منو نمی خواسته و من اصرار کردم ازدواج کنیم. و رادمهر بلافاصله صدایش را بلند کرد. _اَه رامش جمع کن این لوس بازیاتو بابا.... صبح تا شب به باران کنایه می زنم یه بار بلند نمیشه بیاد دم خونه ی شما .... حالا همچین اومدی گفتی دعوا کردی ، فکر کردم بهنام کتکت زده بابا.... باران اخمی حواله ی رادمهر کرد. _عه....رادمهر .... _راست میگم خب .... این بچه بازیات چیه اخه؟! باران برخلاف رادمهر دستم را گرفت و گفت: _برادرتو ولش کن... تو حق داری ناراحت بشی عزیزم ...خودم گوش داداشمو می کشم.... و همان موقع گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود ولی جوابشو ندادم که رادمهر گفت: _جواب بده نگرانته.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀