هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1123
#باران
نشستم روی مبل منتظرش.
با سینی از میوه و چای و کیک که روی میز گذاشته بودم.
آمد .
تیشرت نایک و شلوارش را پوشیده بود که مقابلم نشست.
_چرا کنارم ننشستی؟!
_کنارت بشینم که نمی تونیم حرف بزنیم.
از حرفش خندیدم و نگاهش کردم.
باز اشک داشت در چشمانم می نشست که نگذاشتم و گفتم:
_چایتو بخور سرد میشه.
دست دراز کرد لیوان چایش را برداشت که گفتم:
_مشکل مالی شرکت چی شد؟!
_درست میشه...
_پس هنوز درست نشده؟!
نگاهم کرد.
_نه هنوز....
_چقدره؟
نگاهش روی صورتم ماند. چایش را کمی مزه مزه کرد و لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_یه جوری هستی امروز....اصل حرفاتو بزن .
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_قضیه ی گرفتاری مالی شرکت رو بهم بگو.
_چیز مهمی نیست.
و از این خونسردی اش عصبی شدم.
_رادمهر چیز مهمی نیست ؟!
_نه....
_اما هست... اونقدر مهمه که عمو امروز منو بکشونه شرکتش و باهام حرف بزنه.
به جلو خم شد و پرسید:
_چی؟!.... پدر من تو رو کشونده شرکتش؟!... چکارت داشته؟!
_وقتی تو بهم نگی ... یکی هست که بهم بگه... قضیه نزول تو رو بهم گفت....رادمهر چرا پول نزول کردی؟!... من نگفتم پول حروم نمی خوام...
عصبی شد.
_دیگه چی بهت گفته ؟
_پس مهمه که عصبی شدی!
و ناگهان سرم داد کشید.
_میگم چیا گفته....
_گفته که می خواد برات زن بگیره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀