هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1124
#باران
نفس را لحظه ای حبس کرد و بعد خندید.
اما عصبی.
_چه مزخرفاتی!... من تو همین به زنم موندم....
_نمون عزیزم... برو ...حقته پدر بشی... حقته یه زن سالم داشته باشی.
عصبی نگام کرد.
_باران باز گند نزن به اعصابم.... این چرندیات چیه به خوردم میدی؟!
_چرت نیست رادمهر جان... عمو امروز گفت که همونی که ازش پول نزول کردی رو می خواد برات بگیره.
اخمی بین ابروانش نشست و پرسید:
_یا خدا....سیمین رو ؟!
اینبار من تنم لرزید و با بغض گفتم:
_پس اسمشو میدونی.
عصبی نگاهم کرد.
_باران همین لیوانو میزنم تو سر خودم ها.... لعنتی فقط شریکمه....
و من چرا نمی توانستم حتی بغضم را کنترل کنم؟!
_هر کی هست رادمهر جان... پدر شدن حقته....
ناگهان لیوان چای را زمین زد و فریاد.
_وای خدا .... نمیفهمم چرا باز دارید یکی مثل شراره رو می ندازید توی زندگیم... بابا من زن نمی خوام... نمی خوام پدر بشم....ولم کنید ...
برخاست و کمی از من فاصله گرفت و کلافه وسط سالن ایستاد که گفتم:
_من حرفی ندارم.... اگه حتی تو با این ازدواج از پس اون مشکل مالی خلاص بشی هم راضیم....پدرته که سفت و سخت واستاده پشت این قضیه که دامادت کنه.... حقم داره... تک پسرشی.... برات آرزوها داره....
چرخید سمتم و نگاهم کرد.
_دیگه بهت چیا گفته ؟
_همین .... فکر کرد من خیلی ناراحت میشم و ممکنه مقاومت کنم اما من خیلی راحت بهش گفتم ؛ مبارکش باشه و از شرکتش زدم بیرون.
کمی نگاهم کرد و بعد چنگی به موهایش زد.
_بلند شو بریم خونه شون... میخوام باهاش حرف بزنم.
برخاستم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس عوض کنم.
دلم خیلی گرفته بود...
برای خودم ...
بغضی داشت گلویم را پاره می کرد تا بشکند اما من مقاومت می کردم اما...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀