هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1126
#باران
در راه برگشت به خانه بودیم.
رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود.
وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش.
کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم.
حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند.
دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت:
_باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش.
و من از این برخوردش دلگیر شدم.
شاید خیلی وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه...
_باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که اینهمه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم!
عصبی صدایش را بالاتر برد.
_باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی...
و نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود.
دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم:
_باشه...
و از اتاق بیرون زدم.
رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم .
اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد.
و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت:
_غذا چی داریم... گرسنمه.
برخاستم و سمتش رفتم.
وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت:
_لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه.
پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد.
_با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟!
اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت:
_قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀