هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1132
_من خیلی فکر کردم باران ... ما هنوز یه شانس دیگه داریم... امروز یادم اومد که ما هنوز اون خونه ی ۸۰ متری رو داریم... همونی که یه بار کلیدش رو بهت دادم .... رفتی اونجا... خونه رو می فروشیم و چندتا چک ها رو پاس می کنیم ... مابقی رو میذاریم بمونه.... می ریم چند وقت مخفیانه اونجا زندگی می کنیم.
رادمهر خیلی با من صحبت کرد.
نمیدانم چرا مجبورم میکرد یا داشت راضیم میکرد که پیشنهادش را قبول کنم.
گرچه پیشنهاد ترسناکی بود ، چون ما قطعاً نمیتوانستیم تمام چکها را پاس کنیم.
و هر چکی که پاس نمیشد ، به مرور زمان، خودش به اندازه همان چک اول دوباره ما را به خاک سیاه میکشاند.
نمیدونم چطور میتوانستم اون چکها را از دست خانم بهادری، آزاد کنم...
خیلی باهم حرف زدیم.
هزاران راه و چاره را در نظر گرفتیم اما هیچ راه و چارهای نداشت.
دلم میخواست از بهنام کمک بگیرم اما باز پشیمان میشدم...
اگر بهنام هم کمکمان میخواست بکند قطعاً زندگی خودش را درگیر این ماجرا میکرد.
نمیدانم . خیلی حال بدی بود تنها راه حل برای ما ، راه حلی بود که هم رادمهر به آن راضی بود و هم من.
که خانه را بفروشیم و ماشین را بفروشیم و نهایتاً به همان خانهای که هیچکس آدرسش را نداشت و فقط من و رادمهر میدانستیم که آن خانه کجاست ، فرار کنیم .
شاید این فرار برای ما لازم بود.
اما شرکت ....
خود اداره شرکت مشکل دیگر ما بود.
رادمهر باید به شرکت میرفت و این رفت و آمدها قطعاً مکان بعدی ما را هم فاش میکرد.
نمیدانستم کارمان درست است یا نه...
واقعا مستاصل بودم ولی ناچار شدم قبل از اجرای آخرین راه حل ، برای آخرین بار با عمو دیدار کنم و این راهکارمان را به گوشش برسانم.
دلم خوش بود پدر است، شاید دلش به حال فرزندش بسوزد...
و دست از سرمان بردارد...
به رادمهر نگفتم و یک روز در همان هیاهوی فکر و خیال و نقشههایی که برای زندگیمان کشیده بودیم ، بلکه از این سیاهچال بیرون بیاییم ، به خانه ی عمو رفتم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀