هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_422
و چه خوب.... من منتظر همان نفرتی بودم که باعث شود او برای همیشه از زندگی ام برود.
_باشه.... اگه اینقدر دلت پرستار می خواد بگیر... یه خوشگلش رو هم بگیر.
گفت و رفت سمت پله ها که باز فریاد زدم:
_احمق شکاک.... پرستار رو برای بچهات می خوام نه برای خودم..... اگه قرار باشه کسی به کسی شک کنه... منم که باید به تو شک کنم... تویی که هر شب تو مهمونی هستی و هر شب با یه تیپ خفن از خونه می زنی بیرون.... دلم می خواد یه شب واسه همیشه گورتو گم کنی و بری بلکه خلاص شم از شر تو و این توله سگ.
از همان شب با هم قهر کردیم.... نه او دیگر حرفی به من زد و نه من به او....
اما خود پیدا کردن پرستار بچه هم دردسر خودش را داشت.... اینکه کسی پیدا شود که بشود به او اطمینان پیدا کرد....
ناچار به پدر، به رامش و حتی رامش به بهنام هم سپرد....
یکی دو ماهی گذشت. همچنان با شراره سر سنگین بودم و با آنکه او گه گاهی یک عزیزم و عشقم خشک و خالی می گفت اما من حتی نگاهش هم نمی کردم.
حق داشتم.
حق داشتم بعد از چند سال زندگی اجباری و جهنمی با کسی که حتی نمی خواست لااقل به خاطر خودش، با هم خوب زندگی کنیم، از این زندگی اجباری متنفر باشم.
و یکی از روزها که در شرکت بودم، بهنام به دیدنم آمد.
از دیدنش کمی جا خوردم.
_چیزی شده؟.... رامش حالش خوبه؟
لبخند کمرنگی زد و گفت :
_آره.... اومدم یه سر به شرکتت بزنم ببینم کمک نمی خوای؟
نمی دانم باز پدر حرفی زده بود یا مادر.
شاید هم رامش.
کمی مکث کردم و گفتم :
_نه.... کمک لازم نیست.... گفتم اگه کسی می خواد کمک کنه، یه پرستار بچه ی مورد اعتماد و اطمینان بهم معرفی کنه.
چنگی به موهایش زد.
_خب.... من یکی سراغ دارم.
_خوبه.... اگه شما بهش اطمینان داری برام کافیه.... اسم و شماره تلفنش رو برام بنویس بذار روی میزم.... اگه می مونی بگم چایی بیارن.
_نه.... چایی نمی خورم ممنون.... برات می نویسم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............