هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_429
_خرید آره.... اما نه اینکه کل یخچال و فریزر پر کنم!.... تو اصلا اجازه همچین کاری رو نداشتی.... اینو بدون که الان با گذشته فرق کرده.... اگر اون موقع من بهت رو دادم که اونقدر پر و بال بگیری.... که اونقدر بالا بری که فکر کنی کسی شدی و بعد منو بذاری و بری و کلی کار روی سر من خروار کنی، الان دیگه اون زمان نیست..... باید برای تکتک کارایی که انجام میدی به من جواب پس بدی.... حالا سر فرصت باید بیایی و توضیح گذشته ات رو هم به من بدی.... اما الان نه.... امروز نه حوصلهی شنیدن دارم و نه وقتشو.... به اندازه ی کافی امروز درگیری داشتم.... اگه خواستی میتونی بری.... در مورد حقوقت هم فردا تصمیم میگیرم.... اگرم میخوای میتونی بمونی.... طبقه سوم یک واحد سرایداری هست.... میتونی اونجا زندگی کنی.... من مشکلی با بودنت یا رفتنت ندارم.... اما رأس ساعت هفت صبح باید اینجا باشی چون مادر مانی رفته و مدتی نیست، نمی خوام وقتی من هم می رم شرکت، اون تنها باشه.
باید طوری او را نگه می داشتم این بار که تا جواب تک تک سوالاتم را نداده از این خانه نرود.
و ماندن در آن واحد سرایداری که چند وقتی چند کارگر برای نظافت خانه در آن زندگی می کردند، پیشنهاد خوبی بود.
سرم را از نگاه تیز و کنجکاوش برگرداندم اما او دست بردار نبود. ناچار نگاه تیزش را شکار کردم و گفتم :
_چیه؟.... باز که داری اون جوری نگام میکنی!.... توقع داری واست جشن بگیرم که برگشتی!
لبخند کمرنگی روی لبانش نشست. و نگاهش را به دستان گره کرده اش دوخت و زیر لب گفت :
_نه می رم اتاق طبقهی سوم رو ببینم شاید خوب باشه که تو همین اتاق سرایداری زندگی کنم... لااقل بهتر از اجارهنشینی هست.
مقابل نگاهم از سالن خارج شد و آهسته و قدم به قدم پا روی پلهها گذاشت.
صدای پایش با آن گامهای آرام و با تامل تا چند دقیقهای سکوت محض خانه را شکست....
طبقه اول و دوم و سوم....
چند دقیقه بعد برگشت. چادرش را سر کرده بود که وارد سالن شد و بیمقدمه گفت :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............