eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آرنج دست راستم را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم و به شانه ی راست خم شدم. نگاهم روی صورتش بود که باز گفتم : _خب یه کم بگو.... بگو کی بود چکاره بود... بگو من می شناسمش یا نه. چشم بست لحظه ای و چشم گشود. سیب زمینی را درون سینک رها کرد و با صدایی که این بار بلند شده بود جواب داد: _بسه.... چرا اینقدر میخوای کنایه بزنی؟! کامل تکیه زدم به کابینت و دست به سینه نگاهش کردم. با حرص و دستانی که می لرزید، گیره ی سوزنی روسری‌اش را باز کرد و روی میز گذاشت. و روسری‌اش را برداشت و روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه گذاشت و گلسر موهای خرمایی روشنش را برداشت و آبشاری از موهای لختش آویز شد روی شانه‌اش. با حرص و عصبانیت نگاهم کرد و گفت : _میخواستی موهای منو ببینی؟.... دیدی؟.... پس دیگه هیچی نگو.... بلندای موهایش تا کمرش می رسید، چقدر زیبا شده بود این ملکه ی دل فریب! اما کجا بود وقتی چهارسال کنار شراره، ذره ذره خرد شدم.... کجا بود وقتی غرورم و احساسم را پای بردگی شراره دادم تا لااقل زنده بمانم. حالم بد بود. و حال او بدتر.... حتما باید زهرمار میکردم تمام خوشی هایم را؟! تنها برای حال خراب خودم گفتم : _سیب زمینی رو شب سرخ کن... خیلی گرسنه‌ام... چی میخوری تا همون رو سفارش بدم. با همان لرزش دستش، دستی به موهایش کشید و آنها را دوباره زیر گلسرش، جمع کرد. و این بار با لحن آرام تری گفت : _همون باقالی پلو با گوشت.... و لبخندی زد که به وضوح دیده شد. نگاهم کرد و من هم نگاهش. _فکر نکن فقط باقالی پلو میخورم.... غذاهای خونگی دوست دارم اما اون دفعه هوس باقالی پلو کرده بودم. و انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل از دستم دلخور شده بود، با لبخند گفت : _هر غذایی دوست داری لیست کن بهم بده.... از فردا برات درست می کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............