eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_از دست من ناراحتی عزیزم ؟ بودم ! خیلی هم زیاد . ولی اصلا حوصله توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم بخاطر همین خیلی کوتاه گفتم : نه ! _ولی ظهر که تو ماشین خیلی اخمو شده بودی _خسته بودم ! _یعنی الان که خوابیدی بازم خسته ای؟ _چطور؟ _چون الانم اخمویی هنوز ! _نیستم _مطمئنی ؟ پس چرا جواب سر بالا میدی خانوم موشه ؟ شیطونه میگه بزنم تو فکش هی به من نگه موش ! از شنیدنشم چندشم میشد .. _همینطوری ... ناراحت نیستم خیالت راحت . الانم باید برم مامانم کارم داره _اوکی . فقط بدون اگه اخمو باشی دوستت ندارما ! مواظب خودت باش عزیزم بای. _بای واقعا نحوه دوست داشتنت تو حلقم ! اخمو باشی دوستت ندارم ! خوب به درک که نداری اصلا من همیشه اخمو هستم ... والا ! گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم بلند شدم برم پیش مامان ... جمعه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که عمو زنگ زد و به بابا گفت میخواد مادرجون رو ببره بهشت زهرا سر خاک آقاجون . بابا هم که خیلی وقت بود نرفته بود سریع گفت ما هم میاییم ! البته منظورش از ما خودش و مامان بود . فکر کردم واقعا دست عمو درد نکنه روز جمعه ای ما رو کلا کاشت تو خونه ! به شدت دلم میخواست برم بیرون . اما با وجود برنامه حاضر نمیشد ! خلاصه به ۱ ساعت نرسیده تقریبا همه بزرگترای ساختمون رفتن و ما تنها شدیم ! احسان که خواب بود . شالم رو سرم کردم و رفتم خونه عمو . ساناز خودش در رو باز کرد _سلــــام صبح جمعه شما بخیر باشه ! _علیک سلا تنهایی؟ _نه بابا سپیده هم هست داره تست میزنه فداش شم ! _ایشالا که فداش بشی ! برو کنار بیام تو حوصلم سر رفته _هنوز از خواب بیدار نشده حوصلت سر رفته ؟ نشستم رو مبل و پام رو گذاشتم روی میز _خیلی بی فرهنگی الهام این چه طرز نشسته ! _تو با فرهنگی واسه ما بسه . حالا نمیشد بابات اول صبحی قرار سر خاک نذاره ؟
حتے تاریک ترین ✨ شب نیز پایان خواهد یافت✨ و خورشید خواهد درخشید روزهای خوب خواهند آمد✨ به امید فردایی روشن کہ به آرزوهای امروزمان برسیم✨ ✨✨ ┈┅━✿🌹🌼🌹✿━┅┈ ┈┅━✿🌹🌼🌹✿━┅┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ؛ﺍﻧﺸﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ که 🌸 ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪﺧﻮﺩبنویسیم ﺑﺎﺷﺪکهﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺯﻧﺪگیمان ﺧﺪﺍ، ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ،🍃 ﻭﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ"ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ"ﺑﺎﺷﺪ... ❤️یادمون باشه 💚امروز المثنی نداره 💛با غصه های 💙بی جا هدرش ندهیم
1_209838501.mp3
9.34M
♡•• همراه نسیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۶۳
در هیاهوے این آلوده که نه دستت به میرسد نه به کربلا، نه و نه حتی ، دنج ترین جا براے پر کردنِ خلاء همین جاست جایے کنار آن هم از نوع 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
-چرا ؟ _خوب دوست داشتم برم بیرون _ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟ -موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره -بگو لطفا عزیزم ؟ _بدو ساناز !! _قربون لحن خواهشیت برم من ! خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم _کی بود ؟ _مامان ! گفت ما ناهار نمیایم _یعنی چی ؟ چرا ؟ _نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ... حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر ! _منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها ! _کدوم جور مهمونی؟ _همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه ! _الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه ! _آبه ! _حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما _ما که غذا درست کردن بلد نیستیم _منم حوصلشو ندارم _پس چیکار کنیم سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! _چی رو ؟ _ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار _خوب باهوش کدوم ناهار؟ ‌
🌹❤️ یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 🌺 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💫 . هر وقت دیدے گناه ڪردے،، عین خیالت نبود بدون از چشم،، خدا افتادے... 😔 ولے اگه گناه ڪردے غصه خوردے ،، بدون هنوز میخوادت ☺️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش💞 تا در غیابش راحت باشه...😇 بعد از شهادتش💫 افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده 😔و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده...😊💚 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📜 💢یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ با خنده می‌گفت : «ڪمتر بگو» طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون میشویم و خالص ! دستمو بردم وسط و گفتم : _موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت : _منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ... و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !! ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق . بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار ! سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون گفتم : _سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره ساناز : راست میگه بیشتر حال میده سپیده : پس بیاین کمک . سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی ! خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط ! حسام نشست سر سفره و گفت : _شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم ! سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟ حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت : _دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت ! حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت ! سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم : _یکی بره دم در یه آقاهه بود حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !! آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو ! سانی :گمون نکنم !!