eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❣و بگو: «پروردگارا! آن دو را رحمت کن؛ همان‌گونه که مرا در کودکی پرورش دادند.»❣ سورهٔ اسراء | آیهٔ ۲۴📚 همراهان گرامی شبتان منور به انوار الهی🌹✨ 🌟 🍃 🌟🍃 🍃🌟🍃 🌟🍃🌟🍃🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده‌ی غیبت به ما نظـر دارد.. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ صبحت بخیر آقا🌸🍃
مادربزرگ مےگُفت: صبح مے‌رفتم سمتِ آشپزخانہ کہ برایش کدبانو باشمـ🍃👩🏻‍🍳 صبحانہ آماده کنم ولے من همیشہ یڪ کارِ پنهانے مے‌کردم کہ مجذوب من باشد ، پنهانے در چاے‌اش شعر میـ‌‌ریختم😍💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر قیافش فرق داشت . انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا ! یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه دادم به میز ... حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال ! نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ... پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر گریه . نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم . کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند شدم . حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم ! خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم . صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ... رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت : _چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟ دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم . بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت ! دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ... _زدنتم ملسه ! _بسه لطفا منو خر فرض نکن ! _این تاوان دوستی با نازی بود ؟ _کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه ! _ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟ _حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟ شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : _خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه ! _شایدم من جلوی چشمش نباشم ! ‌
• ° رأيتكِ اماناً و الدُنيا كلهآ حُروب! -در دنيايے كہ سراسر جنگ است ‏تو پناهگاه منے..🥰♥️ • °🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌مان دعوت کردیم این اولین میهمانے بود کہ بعد از ازدواج‌مان مے‌گرفتیم و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم مشخص مےشد👩🏻‍🍳 اولین قاشق غذا را کہ چشیدم، شورے آن حلقم را سوزاند! از این کہ اولین غذاےِ میهمانے‌ام شور شده بود ، خیلے خجالت مے‌کشیدم😢 سفره را کہ پهن کردیم محمد رو بہ میهمان گفت: قبل از این کہ غذا بخورید، باید بگویم این غذا دست پخت داماد است البتہ باید ببخشید کہ کمے شور شُده😂 آن وقت مقدارے نان پنیر سر سفره آورد و با خنده ادامہ داد: البتہ اگه دست پختم را نمے‌توانید بخورید ، نان‌وپنیروهم‌پیدا مے‌شود💕 ↓ شهید سیدمحمدعلے عقیلے 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • صبـح و خورشـید بهانہ اند.. طُـ تنهآ دلیلِ چشمهاےِ بیدارِ منے🙊♥ • • |🍂| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوشی توی دستم لرزید. پیام از هانیه بود. بازش کردم. _سنا خیلی نگران شدم. امیر مجتبی تو سرماخوردگی هاش تب شدید میکنه. میشه ببینی تب داره یا نه. به امیر مجتبی نگاه کردم. با چه بهانه ای دستم رو به صورتش بزنم. دوباره گوشی لرزید و به صفحش نگاه کردم. _من میام اونجا ولی باید صبر کنم داداشم بره خونه ی خودشون. تو رو خدا مراقبش باش. گوشی رو روی اپن گذاشتم. بالای سر امیر مجتبی نشستم. نگاهی به چهره ی جذابش انداختم. دستم رو تا نزدیکی پیشونیش بردم تو راه مکث کردم و زیر لب گفتم _خدایا خواهش میکنم بیدار نشه. به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و کف دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. خدا رو شکر شدت تبش بالا نیست. دستم رو برداشتم که چشم هاش رو باز کرد و از خجالت سرم یخ کرد. شرمنده لب زدم. _ببخشید. میخواستم ببینم تب دارید یا نه. نیم خیز شد و با لبخند نگاهم کرد... https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3 با شوهرش تازه محرم شدن خجالت کشید بهش دست بزنه😂❤️♨️
کُلِ و زمستون یہ طرف هـآ کردَن رو شیشہ مآشین و اون قلبِ کہ بہ یادِ یکے میکشے یہ طرف :)♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•