eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر می‌توانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند😒 لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ راهی جز حسین(ع) نیست ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک🌱 پارت 11 مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست . یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم . پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد . با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت : ـ به افتخار عروس گلم . و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید . و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ، و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد . آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت : ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس . و مادر شوکه شد از این حرف ! _خانم جان ولی ... خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار . با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد : ـ حالا دوماد عروس رو ببوس . یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد . مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد . سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت : ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه . این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را . پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت : ـ شما هم برو عروست رو ببوس . و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم . آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت : ـ خوشبخت بشی دخترم . و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد . خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد : ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله . 🥀🥀🥀🥀🥀
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ای تجلی آبی ترین آسمان امید دلــــها به یاد تو می تپد و روشــــنی نگاه بہ افق ظهـور توست بیا و گــَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده. 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
عارفےرا گفتند: چگونه تنهایےراتحمل میکنے؟ گفت:من همنشین خدایم هستم هروقت خواستم اوبا من سخن بگوید قرآن میخوانم وهرگاه بخواهم من بااو سخن بگویم نماز میخوانم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برخیز و بخند و صبـــح را زیبا کن ... 🌷شهید محسن حججی🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۰۶ _بگو دیگه _ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه ! چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره ! _من بعدا به حساب تو می رسم ساناز ! _غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم ! جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام ! اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه ! تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود .... همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ... با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند _با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی مادرجون گفت : _والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره ! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰شهید سیدمرتضی آوینی: جبهه‌های حق مجرای نـوری ست که همه پروانه‌هـا را به سوی خـود می‌کشد ، و چه کند آن نوجـوان ، اگـر پروانه عاشقی در درون خود دارد ... زمستان ۱۳۶۰ پادگان غدیر اصفهان 🌷شهید مظفر ماستبند زاده و نوجوانان بسیجی که مجوز اعزام به جبهه به آنها داده نمی‌شود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•