#حےعݪےاݪصݪاة
#استاد_پناهیان
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر میتوانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را میبیند😒
لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ راهی جز حسین(ع) نیست ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک🌱
پارت 11
مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست .
یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم .
پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد .
با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت :
ـ به افتخار عروس گلم .
و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید .
و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ،
و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد .
آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت :
ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس .
و مادر شوکه شد از این حرف !
_خانم جان ولی ...
خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار .
با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد :
ـ حالا دوماد عروس رو ببوس .
یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد .
مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد .
سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت :
ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه .
این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را .
پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت :
ـ شما هم برو عروست رو ببوس .
و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم .
آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت :
ـ خوشبخت بشی دخترم .
و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد .
خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد :
ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلــــها به یاد تو می تپد
و روشــــنی نگاه #منتظران
بہ افق #خورشید ظهـور توست
بیا و گــَرد #گامہـایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
عارفےرا گفتند:
چگونه تنهایےراتحمل میکنے؟
گفت:من همنشین خدایم هستم
هروقت خواستم
اوبا من سخن بگوید
قرآن میخوانم
وهرگاه بخواهم
من بااو سخن بگویم
نماز میخوانم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برخیز
و بخند
و صبـــح را زیبا کن ...
🌷شهید محسن حججی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۰۶
_بگو دیگه
_ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه !
چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره !
_من بعدا به حساب تو می رسم ساناز !
_غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه
راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم !
جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم
مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند
همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام !
اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه !
تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم
مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد
توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود ....
همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ...
با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند
_با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر
خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند
ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته
فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی
مادرجون گفت :
_والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم
اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره !
❣ @Mattla_eshgh
🔰شهید سیدمرتضی آوینی:
جبهههای حق
مجرای نـوری ست
که همه پروانههـا را
به سوی خـود میکشد ،
و چه کند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
🌷شهید مظفر ماستبند زاده
و نوجوانان بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•