eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ای تجلی آبی ترین آسمان امید دلــــها به یاد تو می تپد و روشــــنی نگاه بہ افق ظهـور توست بیا و گــَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده. 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
عارفےرا گفتند: چگونه تنهایےراتحمل میکنے؟ گفت:من همنشین خدایم هستم هروقت خواستم اوبا من سخن بگوید قرآن میخوانم وهرگاه بخواهم من بااو سخن بگویم نماز میخوانم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برخیز و بخند و صبـــح را زیبا کن ... 🌷شهید محسن حججی🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۰۶ _بگو دیگه _ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه ! چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره ! _من بعدا به حساب تو می رسم ساناز ! _غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم ! جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام ! اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه ! تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود .... همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ... با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند _با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی مادرجون گفت : _والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره ! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰شهید سیدمرتضی آوینی: جبهه‌های حق مجرای نـوری ست که همه پروانه‌هـا را به سوی خـود می‌کشد ، و چه کند آن نوجـوان ، اگـر پروانه عاشقی در درون خود دارد ... زمستان ۱۳۶۰ پادگان غدیر اصفهان 🌷شهید مظفر ماستبند زاده و نوجوانان بسیجی که مجوز اعزام به جبهه به آنها داده نمی‌شود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 کلام شهید دکتر مصطفی چمران🌷 اگر پرستـش جز ذاتِ خدا مجاز می‌بود مسلّما علی را می‌ پرستیدم ! علی خدا نیست ولی وجودِ علی را چیزی جز خدا پُر نڪرده است... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📎 فرازی از وصیتنامه 🌷شهید حسین رئیسی🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاعری شغلِ شریفی‌ست ، به شرطی که قلم... فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!😍☝️ 💚 ♥-----------------------------♥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ♥-----------------------------♥
🌙 🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند : 🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب! همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب ! و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان.✨ 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌[📚] بیچارگی‌انسان‌ازوقتی‌شروع‌میشه‌ڪه؛ آروم‌آروم‌فڪرڪنه،خیلی‌میدونه...!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شب شده بود . همه از تب و تاب نامزدی ساده ی من و مهیار افتادند پی شام و درست کردن آن . آقا آصف و پدر گرم صحبت شدند و من و مهیار کنار هم روی پله های حیاط خانم جان در سکوت دلنشین حیاط ، خیره در چشم خاطرات کودکی . ـ یادته مستانه ؟ یعنی بلایی نبوده که تو سرم نیاورده باشی . از حرفش خندیدم . راست می گفت . غیر از آب بازی که بلا محسوب نمیشد ، یکبار شوخی شوخی لیوان چایی داغ رویش ریختم . یکبار هم عمدا به اسم شربت آبلیمو ، بهش آب لیمو و نمک دادم . وقتی سیر از نگاه کردن به گذر خاطراتمان شدم ، سرم سمتش چرخید و با نگاه مهربانش غافلگیر شدم . چشمانش مثل آسمان آبی بود و مثل ماه درخشان . ـ چیه ؟! در حالیکه حتی ثانیه ای نگاهش را از من بر نمی داشت نفس عمیقی کشید . گفت : ـ خیلی دوستت دارم مستانه . حس کردم تمام وجودم شکوفه شده از عشق پاک مهیار . سرم را خم کردم و با خجالتی که از من بعید بود گفتم : ـ خوشحالم . دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت خودش کشید . دنج ترین جای دنیا بود انگار آغوش او و در این خلوت عاشقانه داشتم غرق آرامش میشدم که صدای سرفه و خنده ی خانم جان خلوت ما را به هم زد . فوری مهیار دستش را از روی شانه ام کنار کشید و کمی از من دور شد . هردو خجالت زده از خانم جان ، سر پایین گرفتیم که خانم جان گفت : ـ آقای داماد شام حاضره . ـ چشم خانم جان . چند ثانیه ای سرمان برای احتیاط پایین ماند تا خانم جان برود . کم کم سر به عقب چرخاندیم و همین که دیدیم خانم جان نیست هردو سر بلند کردیم . مهیار در این بین با عجله پیشانی ام را بوسید و گفت : ـ تا خانم جان نرسیده این بوسه ی ناقابل تقدیم شما . لبخند زدم و باز در زیبایی نگاه عاشقش غرق شدم . و التهاب بوسه اش ، پیشانیم را سوزاند. او هم چند ثانیه ای نگاهم کرد . چقدر نگاهش عاشقانه و مست بود . آن هم در سکوت محض حیاط که ناگهان این سکوت شکسته شد . سرفه ای بود باز هم مصلحتی : ـ میگم مهیار جان زحمت میکشی تا بقالی سر کوچه بری یه دوغ بخری ؟ باز هم خانم جان بود . مهیار از جا برخاست و چشم گفت و رفت ، اما خانم جان دست از سر من یکی برنداشت : ـ آی دختر بلا ... پسرم رو کُشتی با این همه ناز و اَدا ... یه ساعته واستادی تا نگات کنه ... خب یه چیزی بهش بگو ، بیچاره دل بچه ام غش رفت واست . منظور خانم جان را نگرفتم و دلخور از این انتقادش ، لبانم را آویزان کردم : ـ خانم جون مگه من چیکار کردم ؟