🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_25
به آدرسی که عمو برایم نوشته بود، رفتم.
شرکت فرداد، تابلوی طلایی رنگ کنار در ورودی واحد بود.
وارد شرکت شدم و رو به منشی جوان شرکت که به نظرم خیلی بهتر از منشی شرکت عمو، در حجاب و آرایش کمتری، ظاهر شده بود، گفتم:
_سلام ببخشید من از طرف شرکت آقای فرداد بزرگ.... عزیز خان فرداد با مدیر این شرکت قرار ملاقات داشتم.
_سلام.... چند لحظه لطفا.
گوشی تلفن را برداشت و در حالیکه با نگاهش براندازم میکرد گفت :
_ببخشید.... خانمی اومدن میگن با شما قرار ملاقات داشتند.... میگن از طرف آقای فرداد اومدن.... بله.... چشم.
گوشی را گذاشت و به در مقابلش اشاره کرد.
_بفرمایید....
سمت در اتاق رفتم. باز قلبم آواز تندی را از سر گرفته بود. نفسم را پشت حصار لبهایم کنترل کردم و زیر لب بسم الله گفتم.
در زدم و در را گشودم.
مرد جوانی پشت میز مدیریتی اتاق نشسته بود. تمام تصوراتم بهم ریخت. یک لحظه هنگ کردم و دوباره به نام درون آدرس نگاه کردم « ستایش فرداد ».
_ببخشید انگار یه اشتباهی شده.... من با خانم ستایش فرداد کار داشتم.
با خونسردی نگاهم کرد و بی هیچ حرفی فقط به مبلمان مقابل میزش اشاره کرد.
جلو رفتم.
دست دراز کرد سمت کاغذ میان دستم و من همچنان گیج بودم از این اتفاق که کاغذ را از بین انگشتان دستم کشید.
_بشینید.
اطاعت کردم.
نگاهش روی کاغذ بود که گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و کمی بعد صدایش در حالیکه با دقت نگاهم میکرد، در اتاق طنین انداخت.
_سلام.. یه خانمی اومدن اینجا و میفرمایند که شما بهشون آدرس شرکت منو دادید.....
نگاهم به او بود. جدیت نگاهش کم بود که با اخم، سری تکان داد و گوشی را گذاشت.
_خب.....
_ببخشید انگار یه اشتباهی شده.... به من آدرس خانم ستایش فرداد رو دادن ولی شما.....
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_26
روی کاغذ زیر دستش چیزی نوشت و گفت :
_رادمهر ستایش فرداد هستم.... ستایش فرداد فامیلی منه....
چشمانم روی صورتش خشک شد. او پسر عمویم بود!.... و عجب سوتفاهم خنده داری اتفاق افتاده بود!
چرا خاله کوکب به من نگفت که فامیلی کامل عمو، ستایش فرداد است؟!
لبم را از شدت خنده گزیدم و سرم را پایین انداختم.
_خب خانم..... راستی اسم و فامیلتون چی بود؟
سر بلند کردم فوری.
_باران سرابی هستم.
گوشه لبش، چال کوچکی افتاد. انگار نیشخند زد.
_شما هم که فامیلتون کم از فامیلی بنده نیست..... بارانِ !... سرابی!.... نه به باران و نه به آن سراب!
سعی کردم مقابلش جدی باشم.
_بهر حال دیگه.....
_مدرکتون چیه؟
_روانشناسی اجتماعی می خونم....
_می خونید؟!.... یعنی هنوز مدرکم ندارید؟
_نه متاسفانه.... ولی آقای فرداد به من قول کار دادن.
نفس پُری کشید و تکیه زد به پشتی صندلی اش. دستانش را روی دسته های صندلی، پهن کرد و نگاهش به تیزی عقابی که میخواست طعمه اش را شکار کند، روی صورتم افتاد.
_بله آقای فرداد فرمودن اما من شما رو تو کدوم بخش شرکتم جایگزین کنم.... مدرک هم که ندارید.
پنجه های یخ زده ام را محکم در هم فشردم.
_من می تونم برای تبلیغات شرکت شما بهتون کمک کنم.
_تبليغات!!
طوری گفت تبلیغات که انگار اصلا تبلیغاتی نداشتند!
دلم ریخت و او با همان نگاه تیزش باز به جلو خم شد. پوزخند روی لبش بدجوری دلم را میزد.
_فعلا سه ماه آزمایشی براتون می نویسم کار کنید ببینم چی میشه.
انگار تمام خیال های خوش ذهنی ام دود شد.
_ببخشید اما آقای فرداد....
عصبی نگاهم کرد.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ♥️🖇ꜛꜜ
میگن بھ برڪت ماھ رمضان، حُرمت براے رمضان قائل شدے؛
گناهـ[🔥]ـاتو بخشیدم :)
🌊¦↫#موجآرامش"
💯¦↫#دانلودواجب"
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_27
_آقای فرداد اینجا نیستن خانم سرابی... مدیر این شرکت هم منم... نه آقای فرداد بزرگ.... من پول مفت به کسی نمیدم.... نه مدرک دارید و نه رشته ی دانشگاهی شما به دردم می خوره... اگه همین هم نمی خواید، می تونید برید یه جای دیگه کار کنید.
ناچار شدم سکوت کنم. او هم عمدا کمی معطل کرد و بعد از چند ثانیه گفت :
_الان چکار کنم؟.... من وقت ندارم شما تمام روز فکر کنید.... این کار رو می خواید یا نه؟
_بله....
دوباره روی کاغذ چیزی نوشت و در همان حین گفت :
_بفرمایید پیش خانم سهرابی فرم استخدام رو پر کنید ایشون در مورد کارتون بهتون توضیح میدن.
از روی مبل مقابل میزش برخاستم. کاغذی سمتم گرفت و من با یک نگاه، خطش را خواندم.
کارآموز!
سر بلند کردم و نگاهش کردم. آنقدر با جدیت نگاهم کرد که منصرف شدم از پرسش. چند قدمی جلو رفتم و ایستادم باز.
_ببخشید.... میشه در مورد حقوق و مزایام بدونم.
دوباره کمرش را به پشتی صندلی اش تکیه زد و گفت :
_فعلا تا سه ماه هیچ حقوق و مزایایی ندارید.... بعد سه ماه در مورد شما تصمیم میگیرم.
آه از نهادم برخاست. واقعا نمیدانستم باید چکار کنم.
نگاهم بین کاغذ میان دستم و پسر عموی بد خلقم در گردش بود.
_خانم سرابی.... من تا شب وقت ندارم که منتظر خروج شما از اتاقم بشم.
_بله.... چشم.
و با قدم هایی تند سمت در رفتم. در اتاقش را که بستم، تمام امیدم به ناامیدی تبدیل شد.
نفس پری کشیدم و با پاهایی ناتوان سمت میز منشی رفتم.
_ببخشید کجا می تونم خانم سهرابی رو ببینم؟
_ طبقه ی دوم اولین در سمت راست.
پف بلندی کشیدم بی اراده.
_ممنون.
و با پاهایی که به زحمت کشیده میشد روی زمین تا طبقه ی دوم رفتم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#profile | #story
≼کآش به آغوشت راهِ فراری باشد..🕊♥️≽
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_28
پشت در اتاق خانم سهرابی، با قلبی که تازه آرام گرفته بود، ایستادم و در زدم.
_بله....
در باز شد و من وارد اتاق شدم.
خانم میانسالی مقابلم کنار طبقات کتابخانه ای پر از پرونده ایستاده بود.
نگاهش دقیق شد روی من.
_ببخشید آقای فرداد اینو دادن به من که بیام پیش شما.
پرونده ای که روی دستش بود را روی میز گذاشت و سمتم آمد. همان کاغذ کوچک با آن کلمه ی کوتاهی که رویش نوشته بود را نگریست.
کارآموز!
سر بلند کرد و کاغذ را میان انگشتان دستش فشرد. دورم چرخی زد و باز مقابلم ایستاد.
_چند سالته؟
_تازه 18 سالم شده.... ترم اول دانشگاهم.
پوزخندی زد صدادار. نگاهش روی صورتم زوم شد.
_لنز گذاشتی یا رنگ چشمات اینه؟
جا خوردم. انتظار هر سوالی را داشتم جز این.
_نه.... رنگ چشمان خودم اینه.... چطور؟
عینکش را از روی میز برداشت و دقیق شد روی صورتم.
سرم را کمی از نگاهش عقب کشیدم و او که صورتش را با آن عینک مطالعه ای که به چشم زده بود مقابل صورتم جلو کشیده بود گفت :
_واسه تبلیغات بد نیستی.
انگار مغز سرم سوت کشید.
_تبلیغات!.... نه من برای کار اینجا اومدم.
_خب اینم یه نوع کاره.
_نه من منظورم از تبلیغاتی که به آقای فرداد گفتم این بود که میتونم کاتالوگ حرفه ای براتون طراحی کنم.
صدای خنده ی خانم سهرابی برخاست.
_واقعا چی فکر کردی که می خوای واسه ما کاتالوگ تبلیغاتی طراحی کنی!.... تازه اونم با مدرکی که هنوز نداری؟!.... گفتی سال اول دانشگاهی دیگه؟.... درسته؟
تنها سری تکان دادم و او باز خندید.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_29
_جوش نزن دختر جون.... پوست خوشگلت خراب میشه.... تبلیغات پول خوبی داره چرا نمی خوای قبول کنی؟!.... از کارآموزی که بهتره.... تازه تو، هم خوشگلی داری واسه تبلیغ هم حتما نیازمند پولشی که حاضر شدی بیای زیر دست این فرداد بد اخلاق، کارآموز بشی.
تنها نگاهش کردم و او ادامه داد :
_آخرین کارآموزی که تو شرکت راه داد سه سال پیش بود.... بیچاره رو اونقدر اذیت کرد که خودش گذاشت رفت.
ناامیدانه نگاهش کردم.
_یعنی چی گذاشت رفت؟!
نشست پشت میزش و برگه های پرونده ای که روی میزش بود را از لای پوشه بیرون کشید.
_یعنی اونقدر از بیچاره کار کشید و پول بهش نداد به اسم کار آموزی که خود اون بیچاره فهمید الکی علاف شده و گذاشت رفت.
حس کردم تمام خوشی هایم دود شد.
بغض در گلویم نشست.
_چرا آخه؟!.... من به این کار نیاز دارم.
باز پوزخندی زد و نگاهم کرد.
ته دلم کلا خالی شد با دیدن آن پوزخندش!
_اون بهتر از تو بلده چطوری از این شرکت کوفتی پول در بیاره.... اما خوبم بلده از پول دادن به کارگرای شرکت طفره بره.... چیزی بهت نمیرسه دختر جون... یا همین حالا برو یا برو تو کار تبلیغات.
دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و با قدم هایی تند از اتاق بیرون زدم.
چشمانم می سوخت از این بی انصافی عمو و پسرش و اشکانم بی اراده روان شده بود.
زده بودم به سیم آخر انگار داغ کرده بودم. مغزم جوش آورده بود که یکراست رفتم سراغ خود پسر عمو.
و این بار نه در زدم، نه اجازه گرفتم و نه حتی با منشی هماهنگ کردم.
چنان در اتاقش را باز کردم که حتی خودش هم لحظه ای شوکه شد.
اما خیلی زود اخمی به چهره آورد و گفت :
_چه خبرتونه خانم؟!.... در از جا کنده شد!
و همان موقع منشی شرکت سمتم دوید.
_ببخشید آقای فرداد.... بفرمایید بیرون خانم.... شما چرا بی هماهنگی من وارد اتاق آقای فرداد شدید؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_30
_چیزی نیست خانم صاحب نام، شما می تونید برید.
نگاه جدی او روی چشمانم بود که خانم صاحب نام در اتاق او را بست.
من ماندم و عصبانیتی که از حرفهای خانم سهرابی در وجودم شعله میکشید. و او بود که خونسرد اما با اخم نگاهم میکرد.
_خب.... حالا چی شد که شما با این طرز مودبانه وارد اتاق بنده شدید ؟!
بغض گلویم را میفشرد که چند قدمی جلو رفتم.
_من به این کار نیاز دارم... شرایطی دارم که باید هر طور که شده کار داشته باشم و درآمد..... خودم هم بهتون گفتم که اگر منو در قسمت تبلیغات شرکتتون بذارید، کارایی خوبی خواهم داشت.... بماند که قبول نکردید و.....
با خونسردی خودنویسش را برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت.
_نمی خواید می تونید همین امروز برید دنبال یه کار دیگه خانم سرابی.... ولی بهتون بگم که با این روحیه ای که شما دارید، آرزوی کارداشتن شما همیشه تبدیل به سراب میشه.
و درست در همین جای جمله اش، همان جایی که گفت؛ تبدیل به سراب میشه؛ نگاهم کرد.
خوب فهمیدم چطور مرا با نام خانوادگی ام تحقیر کرد.
_من می خوام بمونم اما می خوام مطمئن باشم که این سه ماه کارآموزی بیهوده نخواهد بود.
سرش را کمی کج کرد و همراه چرخی که به صندلی اش میداد، کمی به سمت من متمایل شد.
_هیچ تضمینی نیست.... کارآموزی یعنی همین.... شاید ما بعد از این سه ماه شما رو نخواستیم، دلیل نمیشه که از الان شما رو مطمئن کنیم که شما رو استخدام خواهیم کرد .
از همان لحن جدی کلامش و نگاهی که هیچ رأفتی در آن نبود میشد حدس زد که آن سه ماه بر من چه خواهد گذشت.
اما چاره ای هم نبود.
من به کار و درآمدش نیاز داشتم. و از طرفی دلم می خواست یه جوری وارد دم و دستگاه عمو شوم بلکه در یک فرصت مناسب، میتوانستم حق پدرم را پس بگیرم.
آنقدر نگاهم در سکوت روی صورتش ماند که پف بلندی کشید.
_انگار خوابتون برده.... من اما وقتی برای خواب ندارم..... می تونید برید منزل و بگیرید بخوابید.
_من.... من این کار رو قبول می کنم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
سلام
رمان #مثل_پیچک2 تمام شد و کپی کرد آن کسی که نباید کپی میکرد.
میدانم که میخوانی، پس بدان کار شکايت، به مراحل آخرش رسیده، به زودی در دادگاه فرهنگ و رسانه تهران، همدیگر را خواهیم دید.
اینرا نوشتم تا باقی کپی کارها بدانند....
کفش فولادی پوشیدم برای شکایت از شما.....
و به هیچ عنوان رضایت نمی دهم.
⚖⚖⚖⚖⚖⚖
نویسنده راضی نیست و کپی پیگرد قانونی دارد.
😡😡😡😡😡😡
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_31
_ده دقیقه است وقت منو گرفتید که بگید این کار رو می خواید؟!.... اگه تا دو دقیقه دیگه از اتاقم بیرون نرید، همین الان اخراج میشید.
نگاهش کردم. به نظر نمی رسید شوخی کرده باشد.
اصلا انگار عمو سفارش کرده بود که مرا بیشتر اذیت کند!
آهی کشیدم و سمت در اتاق پیش رفتم اما قبل از خروج از اتاق، چرخیدم و به او که منتظر رفتن من بود گفتم:
_بازم میگم.... اگه منو تو بخش تبلیغات شرکتتون می ذاشتید بهتر بود.
دستش را سمت در دراز کرد.
_شما به جای من تصمیم نگیرید... بفرمایید خانم سرابی.... توهم کارایی شما در بخش تبلیغات شرکت هم، یه سراب بیشتر نیست.
باز هم با کنایه ای که زد، نام خانوادگی مرا به تمسخر گرفت.
عصبی شدم و بی اراده با حرص گفتم:
_چشم جناب ستاااایش فرداد.
و همان لحظه در اتاقش را گشودم و از اتاقش بیرون زدم.
هنوز حرص و عصبانیتم از او زیاد بود. آنقدر که زیر لب زمزمه کردم:
_چشم پسر عمو..... چشم.... یه روزی میرسه التماس میکنی که برات تیزر تبلیغاتی بسازم حالا ببین.
به اتاق خانم سهرابی برگشتم. کمی که آرام شدم، از لحن صدایم در لحظه ی آخری که در اتاقش بودم، خنده ام گرفت.
از آن ستاااایش فردادی که گفتم!
از کشیدن عمدی الف ستایش....
و حتم داشتم خودش هم خنده اش گرفت.
مشغول کار شدم. کاری که که حتی نمیدانستم چه ربطی به کارآموزی من دارد؟!
مرتب کردن پرونده های اداری کارمندان شرکت!؟
قریب 90 درصد، حرف خانم سهرابی درست بود و من بازیچه ی دست او شده بودم.
اما باز هم ماندم.... چرا؟!.... و جوابش عجیب بود.... حسی به من میگفت؛ بمان.... وقت رفتن نیست.... بمان تا حقت را بگیری.
اما با همه ی اینها روزگار آن چیزی نبود و نشد که من می خواستم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
سالروز شهادت امام علی علیه السلام
🥀🥀🥀🥀🥀
بر عاشقان و شیعیان واقعی آن حضرت
و قلب نازنین امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
تسلیت باد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
امروز پارت نداریم.
التماس دعا
امروز را به هر قیمتی زندگی نکن....
ما آمدیم به دنیا تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه زندگی را به هر قیمتی، زندگی کنیم....
پس قیمت امروزت را بدان....
در این روزهای آخر ماه مبارک رمضان
در شب های قدر
قدر خودت را بالا ببر....
شاید سال آینده دیر باشد.....
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
سلام بر امروز....
انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی
للله رب العالمین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_32
خسته به خانه برگشتم.
همین که با دسته کلید خودم در خانه را گشودم، با بهنام و مادر روبرو شدم که هر دو حاضر و آماده رو به رویم ظاهر شدند.
_سلام.... چی شده؟!
و صدای عصبی مادر بلند شد.
_تو کجا بودی از صبح تا حالا؟!
_من.... منو ببخشید یادم رفت بهتون بگم.... کار پیدا کردم.
_کار؟!
_بله.... پدر دوستم منو به یه شرکتی معرفی کرده اگه بتونم اونجا بمونم خیلی حقوق خوبی داره.
ابروهای بهنام و مادر هردو با تعجب بالا رفت.
_کدوم دوستت؟
بهنام پرسید و من در حالیکه سمت خانه می رفتم و آن دو را همانجا دم ورودی خانه تنها میگذاشتم گفتم :
_نمی شناسی.
مانتوم را در آوردم و افتادم روی زمین.... از خستگی نای حرف زدن نداشتم ولی مگر مادر و بهنام متوجه من بودند!
_من که می شناسم.... کدوم دوستت؟
مادر این بار پرسید و من عصبی تر شدم.
_اِی بابا.... چرا اذیت می کنید شما؟.... خسته و کوفته از سرکار اومدم دارید منو بازخواست می کنید؟!.... به جای اینکه خوشحال باشید همچین کاری به من دادن، طوری ازم سوال و جواب میپرسید انگار دروغ میگم به شما!
نگاه مادر و بهنام عوض شد.
مادر نشست کنار من و بهنام رفت سمت آشپزخانه.
_جون به لب شدم خب.... از صبح تا حالا هزار جور فکر و خیال به سرم زد.... هی گفتم امروز که دانشگاه نداشتی، پس کجا غیبت زده.... خب لااقل می گفتی.
_نشد.... یه دفعه ای پیش اومد.... امروز رفتم فقط با مدیر شرکت صحبت کنم ولی گفت از همین امروز شروع به کار کنم.
بهنام با یک سینی چای برگشت.
آنقدر که ذوق کردم از توجهش به خستگی من.
_الهی قربون داداش مهربونم برم برام چایی ریخته.
دو تا لیوان چای روی سینی بود که تا دست دراز کردم سمت یکی از لیوان ها، بهنام گفت :
_واسه تو نریختم.... واسه خودم و مامان ریختم که الان یه ساعته سر پا جلوی در خونه واستادیم که چه خاکی تو سرمون بریزیم از دست تو!
_بهنام!.... دور از جون..... نا سلامتی من ازت بزرگترم.... احترام بزرگتر از خودت رو نگه دار....
لبخند روی لبانش آمد اما سرسختانه مقاومت کرد تا لبخندش را نبینم.
_بزرگتری که بزرگتری.... نگفته از خونه رفتی نمیگی آدم نگران میشه.
_آقا غلط کردم... خوبه؟.... ولش کنید دیگه.... کار پیدا کردم کار.... این مهمه الان.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............