eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته به خانه برگشتم. همین که با دسته کلید خودم در خانه را گشودم، با بهنام و مادر روبرو شدم که هر دو حاضر و آماده رو به رویم ظاهر شدند. _سلام.... چی شده؟! و صدای عصبی مادر بلند شد. _تو کجا بودی از صبح تا حالا؟! _من.... منو ببخشید یادم رفت بهتون بگم.... کار پیدا کردم. _کار؟! _بله.... پدر دوستم منو به یه شرکتی معرفی کرده اگه بتونم اونجا بمونم خیلی حقوق خوبی داره. ابروهای بهنام و مادر هردو با تعجب بالا رفت. _کدوم دوستت؟ بهنام پرسید و من در حالیکه سمت خانه می رفتم و آن دو را همانجا دم ورودی خانه تنها می‌گذاشتم گفتم : _نمی شناسی. مانتوم را در آوردم و افتادم روی زمین.... از خستگی نای حرف زدن نداشتم ولی مگر مادر و بهنام متوجه من بودند! _من که می شناسم.... کدوم دوستت؟ مادر این بار پرسید و من عصبی تر شدم. _اِی بابا.... چرا اذیت می کنید شما؟.... خسته و کوفته از سرکار اومدم دارید منو بازخواست می کنید؟!.... به جای اینکه خوشحال باشید همچین کاری به من دادن، طوری ازم سوال و جواب می‌پرسید انگار دروغ میگم به شما! نگاه مادر و بهنام عوض شد. مادر نشست کنار من و بهنام رفت سمت آشپزخانه. _جون به لب شدم خب.... از صبح تا حالا هزار جور فکر و خیال به سرم زد.... هی گفتم امروز که دانشگاه نداشتی، پس کجا غیبت زده.... خب لااقل می گفتی. _نشد.... یه دفعه ای پیش اومد.... امروز رفتم فقط با مدیر شرکت صحبت کنم ولی گفت از همین امروز شروع به کار کنم. بهنام با یک سینی چای برگشت. آنقدر که ذوق کردم از توجهش به خستگی من. _الهی قربون داداش مهربونم برم برام چایی ریخته. دو تا لیوان چای روی سینی بود که تا دست دراز کردم سمت یکی از لیوان ها، بهنام گفت : _واسه تو نریختم.... واسه خودم و مامان ریختم که الان یه ساعته سر پا جلوی در خونه واستادیم که چه خاکی تو سرمون بریزیم از دست تو! _بهنام!.... دور از جون..... نا سلامتی من ازت بزرگترم.... احترام بزرگتر از خودت رو نگه دار.... لبخند روی لبانش آمد اما سرسختانه مقاومت کرد تا لبخندش را نبینم. _بزرگتری که بزرگتری.... نگفته از خونه رفتی نمیگی آدم نگران میشه. _آقا غلط کردم... خوبه؟.... ولش کنید دیگه.... کار پیدا کردم کار.... این مهمه الان. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ ایلیا انگار زیاد از آهنگا خوشش نیومده بود چون دائم درحال عوض کردنشون بود، وقتی از عقب و جلو کردن آهنگا خسته شد خطاب به آرمان گفت: -داداش یکم آهنگای جوون پسند دانلود می‌کردی اینا چیه؟ من اما از آهنگای نسبتا ملایمی که داشت خوشم اومده بود. گفتم: _دادااش چشه مگه؟ به این قشنگی؟ جواب داد: -خوابمون گرفت بابا! بعد فلش رو از تو جیبش درآورد و گفت: -فکر اینجاشو کرده بودم! با خودم اینو آوردم. عجب آدمیه! فلش رو زد به ضبط و آهنگ پخش شد. هماهنگ با ریتم آهنگ سرش و به اطراف تکون می‌داد. شبنم با چشم دریچه‌ی بالای ماشین رو که باز بود نشون داد و گفت: -یاسی بیا بریم بالا.. بعد باهم بلند شدیم و تا کمر از سقف اومدیم بیرون! _چه باد خنکی میاد! -آره خدایی کیف کن ببین چه هوایی! دوتا دستمال از جیبم درآوردم و یکی دادم به شبنم و یکی خودم دست گرفتم، جیغ می‌زدیم و دستمال‌ها رو تو هوا تکون می‌دادیم، وقتی هم که آهنگ اوج می‌گرفت، ماهم صدامون رو بالا می‌بردیم و باهاش همخونی می‌کردیم، خداروشکر هیچکس تو خیابون نبود این کارای ما رو ببینه! البته که، یه ماشین از کنارمون رد شد که سرنشیناش یه پیرزن و پیرمرد بودن که تاسف بار نگاهمون کردن و رد شدن. ایلیا و آرمان چندبار گفتن بیاین پایین، اما توجهی نکردیم و به کارمون ادامه دادیم. از این حال و هوایی که داشتیم لذت می‌بردیم و هیچ جوره بیخیال این لذت نمی‌‌شدیم. اما به مغازه ها که نزدیک شدیم، دیگه بالا موندن و جایز ندیدیم و اومدیم پایین. آرمان کنار یه بستنی فروشی نگه داشت: -خب چی می‌خورین؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️