فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
••#کمیحرفحق🖐🏻••
چه آدم هایی که
در دنیای حقیقی بهشتی بودند
و در فضای مجازی تقدیرشان جهنمی شد!
وقتی در حیاط خلوت این برزخ مجازی
قدم میزنیم ،
چقدر احتیاط میکنیم..؟‼️
「حواسمونهست؟」
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
میگه چشمان تو موشک سپاه بود دل من مقر داعش :)🖤
< #عاشقانهنظامی >
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_53
_ مانی جان ... اگر امروز من پیش شما نمیآمدم ، میخواستی ناهار چی بخوری؟
مکثی کرد و درحالیکه نگاهش در چشمان من جا خوش کرده بود ، جواب داد :
_خب مثل همیشه زنگ میزدم ساندویچی ... برام یه پیتزا بیاره یا ساندویچ ... شایدم زنگ میزدم رستوران برام غذا بیارن.
دلم برای این کودک پنجساله گرفت. دوباره مشغول کار شدم.
قصد کردم اولین غذایی که برای او درست میکنم ماکارانی باشد.
میدانستم همه بچهها ماکارانی را دوست دارند و در آن زمان کم، با آن فرصت کم، تنها غذایی که میشد بهزودی آماده شود، همان ماکارانی بود. مشغول کار بودم و با کمک خود مانی توانستم خریدها را جمع کنم.
شور و شوق زیادی برای کمک کردن به من از خودش نشان میداد.
من هم درحالیکه مراقبش بودم، مقداری از کارها را به او سپردم.
کمی از ظهر گذشته بود که ناهار آماده شد.
عطر خوش ماکارونی در فضای خانه پیچید.
تازه توانسته بودم کمی دوروبر آشپزخانه را مرتب کنم.
میز نهار را چیدم. دوتا لیوان، دو بشقاب، و دوغ برای نوشیدن و کمی سالاد و البته سس قرمز که حتماً ماکارانی با آن خوشمزهتر میشد.
دیسی از ماکارانی کشیدم و آن را رویمیز گذاشتم و درحالیکه پشت میز مینشستم رو به مانی گفتم :
_خب عزیزم بشقابت رو بده تا برات ماکارانی بکشم.
با لبخند بشقاب را به من داد و کف دستانش را از شوق بههم مالید و نگاهم کرد.
برایش ماکارونی ریختم و با کمی از سس قرمز، روی آن را تزیین کردم و حالا نوبت من بود.
کمی هم از تهدیگ خوشرنگ سیبزمینی کنار بشقاب خودم و مانی گذاشتم و هنوز چنگال به دست شروع به خوردن نکرده، صدایی آمد.
_بهبه.... پس نتیجه اینهمه خرید شده این میزه ناهار!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_54
نگاهم تا آستانه در آشپزخانه رفت. رادمهر در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش روی میز بود که گفتم :
_بفرمایید.... بهموقع اومدید.
جلوتر آمد و کیفش را روی زمین،. کنج آشپزخانه گذاشت و دستانش را درون ظرفشویی شست.
بعد درحالیکه چندین دستمال حولهای یکبار مصرف، از جا حوله ای آشپزخانه می کند ، دستانش را خشک کرد و گفت:
_پس اینهمه خرید کردید برای درست کردن یه ماکارونی!
نمیدانم لحنش کنایهآمیز بود یا یک شوخی ساده.... اما خوب میدانستم که باید چه جوابی بدهم.
حتم داشتم پیامک خرید ها برایش ارسال شده است و قطعا کمی شگفت زده.
بشقابی برداشتم و درحالیکه برای او هم ماکارانی میکشیدم گفتم:
_ یک ماکارونی ساده نبود.... کل یخچال و فریزر را پر کردم.... یک خونه به این بزرگی، بدون یک کدبانو برای آشپزخونه میشه؟!.... اصلا همینکه یخچال و فریزر کلا خالی باشه..... این بچه تا کی باید هرچی غذا میخواد از رستوران بخره؟!.... بالاخره نباید یک کسی براش یه غذایی درست کنه؟!
عمدا خیلی جدی و با اخم نگاهم کرد:
_خب هر غذایی که بخواد از رستوران سفارش بده.
خیره در آن نگاه پر جذبه و باجدیت گفتم :
_خب هر رستورانی هر غذایی رو نداره.... در ضمن بوی غذایی که توی خونه می پیچه، خیلی با غذای بیرون فرق داره.
او هم با همان جدیت یکی از چشمانش را برایم تنگتر کرد و دستش را به کمر زد و در جوابم گفت:
_ داره این رستورانی که من میگم همهچی داره....
انگار نمیخواست که کوتاه بیاید و من مجبور شدم در جوابش بگویم:
_ خب اگر اینطوره.... لطفاً نیمرو.... ماکارانی.... آش یا کوفتهتبریزی.... ازش سفارش بگیرید.
چشمانش با همان جدیت به من زل زده بود و کوتاه نمی آمد.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
گاهی وقتها از
نردبان بالا میروی
تا دستان خدا را بگیری،
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده
و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی...!
#خدایاشکرت :)🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_55
نمیدانم داشت حرفهایم را تحلیل میکرد یا منتظر بود جوابی دندانشکن به من بدهد.
وقتی سکوتش را دیدم به میز اشاره کردم و گفتم:
_ حالا بهتره بهجای سفارش غذا از رستوران.... دستپخت من رو بچشید. معطل نکرد پشت میز نشست.
برای او هم مقداری ماکارونی کشیدم و بشقاب را به او دادم. آستین پیراهنش را بالا زد و چنگالش را از روی میز برداشت.
منتظر دیدن عکسالعملش بودم و با لبخندی که بهزور از روی لبانم محوش میکردم، سرم را به زور سمت بشقاب خودم چرخاندم.
چنگال را لابهلای رشتههای ماکارونی فرو بردم و قبلاز آن که چنگال را به دهانم برسانم، صدایش را شنیدم :
_خوبه.... خوشمزه است.... اما این دلیل نمیشه که شما از حرف من حرفشنوی نداشته باشید.... من به شما گفتم از بیرون غذا تهیه کنید.
متعجب پرسیدم :
_ببخشید دقیقا کی گفتید؟!
و او با همان نگاه با جدیتش به من خیره شد.
_شما صبح به من نگفتید خرید دارید؟... خرید شما یعنی کل یخچال و فریزر رو پر کردن؟!.... شما وظیفهای جز پرستاری از مانی توی این خونه ندارید...
خیلی حرصم گرفت. گوشهی لبم را بیاختیار زیر دندان گرفتم و در مقابلش گفتم :
_وظیفه من اینه که پرستار خوبی باشم و مانی غذای رستوران رو نمیخواست صبح هم که از خواب بیدار شد یخچال خالی بود و حتی چیزی برای خوردن یه صبحانه ی ساده هم در یخچال نبود.... من باید چکار می کردم دقیقا ؟!.... زنگ می زدم رستوران و دو پرس نیمرو با نون اضافه و چایی شیرین و پنير و گردو سفارش میدادم؟!!
با تامل نگاهم کرد.
آهسته غذا را می جوید یا شاید هم خیلی از دستم عصبانی بود.
لعنت به آن همه خونسردی و جدیت نگاهش که جز یک حالت جدی برای او، هیچ نیمرخ دیگری از احساساتش را به نمایش نمی گذاشت!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
به اندازه شمار تیر های
شلیک شده در جبهه ،
دوستت دارم :)🤍
#دلبرنابدلم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_56
غذایش را که خورد، نگاهش دوباره سمت چشمانم آمد.
منتظر هر انتقادی از غذا بودم جز اینکه بگوید :
_خوشمزه بود لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید.
و بعد بیمعطلی از آشپزخانه بیرون رفت.
نگاه متعجب مانی هم حتی سمت من آمد و بعد از چند ثانیه، آهسته گفت :
_خاله فکر کنم بابا میخواد شما رو دعوا کنه.
از این حرف مانی خندهام گرفت. لبخندی زدم :
_ نه عزیزم... تو اگه غذاتو خوردی میتونی بری توی اتاقت بازی کن تا من بیام.
و بعد از پشت میز برخاستم و با قدمهای آهسته سمت سالن رفتم.
از کنار ورودی سالن نگاهش کردم.
روی یکی از مبلهای راحتی جلوی السیدی بزرگ خانواده، لم داده بود که با ورودم به سالن، کمی از آن حالت راحتی اش کاست و رسمی نشست و با دستش به صندلی خالی مقابلش اشاره کرد.
اطاعت کردم و مقابلش نشستم. سرم را پایین انداختم تا آن نگاه جدی و خشک و یخی اش را نبینم که صدایش به گوشم رسید :
_خب اگر اینطوری بخواد پیش بره ما نمیتونیم با هم همکاری داشته باشیم.... من یک پرستار بچه خواستم نه کمتر و نه بیشتر... شما دارید آشپزی میکنید و اینطوری نمیتونیم با هم کنار بیاییم.... امروز بدون اینکه به من بگی مانی رو برداشتی و از خونه بیرون رفتی و کلی خرید کردی!.... یخچال و فریزری که اصلا به شما ربطی نداشته رو پر کردی و تازه انگار با این طرز برخوردتون یه چیزی هم من به شما بدهکار شدم!
واقعاً خندهدار بود. آنقدر که نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و سرم را آهسته بالا آوردم و گردنم را کمی کج کردم و با جدیت توام با تمسخر، نگاهش.
_چرا اینطوری نگام میکنی؟!... مگه غیر از اینه؟!.... ما قبلاً هم توی شرکت با هم همکار بودیم.... شما از همون موقع قصدت فقط نشون دادن استعدادهات بوده ولی به موقعش منو اون همه کار رو گذاشتی و رفتی.... غیر از اینه؟!... یادته چطوری از شرکت رفتی؟... یادته منو با اون همهکار چطوری تنها گذاشتی؟.... الان اومدی دوباره پرستار بچه من بشی که چی واقعاً؟!.... نمیدونم چطور تونستی با فرهمند ارتباط برقرار کنی و چطور تونستی اعتمادش رو جلب کنی و بعد خودتو توی زندگی من دوباره جا کنی!.... تو مگه نرفتی، پس چرا برگشتی دوباره؟!.... چرا دوباره اومدی تو زندگی من؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_57
باورم نمیشد که دارم همچین حرفهایی را از او میشنوم. آنقدر که کنایه ای هم که می خواستم به او بزنم، یادم رفت. جدیت به نگاهم افزوده شد و مصمم و با جدیت جوابش را دادم :
_گذشتهها خیلی با الان فرق کرده.... اون زمان هر قدر شما منو تحقیر کردی، کوتاه اومدم.... البته الانم هم مجبورم بخاطر داشتن یه حقوق و درآمد مکفی، کار کنم.... الان هم مجبورم.... فقط فرقش اینه که اون زمان، من مادری داشتم که تمام زندگیام بود و حاضر بودم براش دست به هر کاری بزنم ولی الان اون مادر کنار من نیست.
شاید سخت بود برای او که منظور کلامم را بفهمد.
آن قدر که اخم متفکرانه ای تحویلم داد و صدایش کمی بلند شد :
_واقعاً فکر کردی که اینها یادم رفته که دوباره برگشتی؟!.... اینجا رو چطور تونستی پیدا کنی؟!.... اینو فقط به من بگو.... چطور تونستی بعد از اونهمه مدت همکاری بزاری و بیخبر بری و بعد برگردی و انتظار داشته باشی من تعجب نکنم که باز چطور منو پیدا کردی؟!.... با فرهمند چطور ارتباط برقرار کردی؟!.... اصلا چطور از نفوذ فرهمند توی زندگی من باخبر شدی؟!.... اینا همه جای تعجب نداره؟!..... بعدم امروز سرخود بدون اجازه ی من بلند شدی مثل یه خانوم خونه رفتی برای آشپزخانه ی خونه ی من، خرید کردی!
چقدر ساده بودم که فکر میکردم پشت آن نگاه یخزده، هیچ احساسی نیست! فوران احساساتش، تازه داشت مرا متعجب میکرد و به گذشتهها میبرد.
به همان روزهایی که گاهی شک میکردم آیا در سینه او قلبی هست برای تپیدن؟!
مکثی کردم و با نیش خندی نگاهش.
_آره بیخبر رفتم چون اون موقع وقت توضیح دادن نبود.... اما الان هست اگه بخوای میتونم توضیح بدم.... اما در مورد خریدهای خونه... بالاخره وقتی من پرستاربچه ی این خونه شدم، باید یهسری امکانات توی دستم داشته باشم یا نه؟.... باید بتونم برای بچهای که گرسنه است و صبحانه می خواد، صبحانه درست کنم یا نه؟.... ولی شما یه یخچال خالی تحویلم دادید با یه بچهای که گرسنه است و گریه کرده و هنوز با من آشنایی نداره.... انتظار داشتی براش اَجی مَجی کنم و میز صبحانه بچینم؟.... نمیدونستم باید چطور این بچه را سیر کنم.... خودت باشی چیکار میکنی؟ نمیری برای خونه خرید کنی؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_58
پوزخندی زد و گفت :
_خرید آره.... اما نه اینکه کل یخچال و فریزر پر کنم!.... تو اصلا اجازه همچین کاری رو نداشتی.... اینو بدون که الان با گذشته فرق کرده.... اگر اون موقع من بهت رو دادم که اونقدر پر و بال بگیری.... که اونقدر بالا بری که فکر کنی کسی شدی و بعد منو بذاری و بری و کلی کار روی سر من خروار کنی، الان دیگه اون زمان نیست..... باید برای تکتک کارایی که انجام میدی به من جواب پس بدی.... حالا سر فرصت باید بیایی و توضیح گذشته ات رو هم به من بدی.... اما الان نه.... امروز نه حوصلهی شنیدن دارم و نه وقتشو.... به اندازه ی کافی امروز درگیری داشتم.... اگه خواستی میتونی بری.... در مورد حقوقت هم فردا تصمیم میگیرم.... اگرم میخوای میتونی بمونی.... طبقه سوم یک واحد سرایداری هست.... میتونی اونجا زندگی کنی.... من مشکلی با بودنت یا رفتنت ندارم.... اما رأس ساعت هفت صبح باید اینجا باشی چون مادر مانی رفته و مدتی نیست، نمی خوام وقتی من هم میرم شرکت، اون تنها باشه.
نگاهش می کردم.
ریز و دقیق. این که عصبانیتش زیاد بود اما یه حس مبهم زیر پوست صورتش بود که نمی گذاشت تمام عصبانیتش را باور کنم.
کمی نگاهش کردم.
سرش را سمتم برگرداند و نگاه تیزی به من انداخت.
_چیه؟.... باز که داری اون جوری نگام میکنی!.... توقع داری واست جشن بگیرم که برگشتی!
لبخند کمرنگی روی لبانم نشست. نگاهم را به دستان گره کرده ام دوختم و زیر لب گفتم :
_نه میرم اتاق طبقهی سوم رو ببینم شاید خوب باشه که تو همین اتاق سرایداری زندگی کنم... لااقل بهتر از اجارهنشینی هست.
مقابل نگاهش از سالن خارج شدم و آهسته و قدم به قدم پا روی پلهها گذاشتم.
طبقه اول و دوم و سوم....
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............