eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_معرفی نامه تون لطفاً. این بار دومی بود که با آن لحن دستوری و جدی امر می‌کرد. ساکم را روی صندلی مقابل میزش گذاشتم و پاکت معرفی نامه را از زیپ جلوی ساکم بیرون کشیدم. معرفی نامه را جلوی چشمانم باز کرد و با اخمی شروع به خواندن. من هنوز در عجب بودم از اینکه او همان مردی بود که تمام مسیر به من لبخند زده بود! برگه معرفی نامه را سمتم گرفت و گفت: _خانوم تاجدار باید خدمتتون عرض کنم که پرستاران با سابقه بیمارستان هم نتونستن با من همکاری کنند... نمی دونم دکتر مغربی چی در شما دیده که با یک معرفی نامه ساده و یک مدرک سه ماهه پرستاری و یک دوره کمکهای اولیه شما را به من معرفی کرده!... ولی به هر حال من آدم منظم و دقیقی هستم و به حالِ بیمارانم خیلی اهمیت می دهم و هیچ خطایی را نمی پذیرم. نگاهم روی قد و قامتش دقیق تر شد. بلند قامت تر از من بود. اما لاغر اندام. دو دستش را درون جیب بزرگ روپوش سفیدش فرو برده بود و با آن چشمان مشکی، پرجاذبه اش، خیره شد به من. تمام جراتم را جمع کردم و گفتم : _بله متوجه هستم... اما اجازه هست چیزی عرض کنم؟ سرش را به علامت تایید تکان داد: _ بله بفرمایید. _واقعا ازتون انتظار نداشتم دکتر... تمام طول مسیر هیچی به من نگفتید تا تمام حرف هایی که پشت سرتون میزدند رو از زبان من بشنوید؟!.... چرا زودتر خودتون را به من معرفی نکردید؟! یک تای ابرویش را بالا انداخت : _شما خواستید و من معرفی نکردم؟!... شما فقط پرسیدید دکتر پورمهرو می‌شناسم یا نه... منم گفتم می‌شناسم، همین... در ضمن، اینم اتفاقی بود که امروز ماشینم خراب شد و مجبور شدم با ماشین جهاد سازندگی بیام بیمارستان... همش یه اتفاق بود. نفسم را از بین لبانم بیرون دادم و سرم را پایین انداختم : _به هر حال حق بدید که دلخور باشم. عصبی شد: _خانم پرستار... اگر می‌خواهید از حالا دلخور باشید، بهتره مثل همون ۲۵ تا پرستار قبلی برگردید... هنوز زود واسه دلخور شدن. نمی‌دانم چرا آنقدر حرصی شدم که در آن لحظه فوری جواب دادم : _آقای دکتر من نیومدم اینجا که با یه همچین مسئله ساده‌ای بذارم و برم... اما خواستم بگم شاید بقیه پرستارها هم حق داشتند از شما دلخور بشوند... نمی‌دانم چرا خودتون دوست دارید خودتون رو از بقیه مخفی کنید؟!... خیلی راحت می تونستید در طول مسیر بگید که خودم دکتر پورمهر هستم... ولی یا خواستید تمام حرف هایی که پشت سرتون میزنند رو از زبون من بشنوید یا خواستید منو اینجوری دست بیاندازید.
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ غذایش را که خورد، نگاهش دوباره سمت چشمانم آمد. منتظر هر انتقادی از غذا بودم جز این‌که بگوید : _خوشمزه بود لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید. و بعد بی‌معطلی از آشپزخانه بیرون رفت. نگاه متعجب مانی هم حتی سمت من آمد و بعد از چند ثانیه، آهسته گفت : _خاله فکر کنم بابا می‌خواد شما رو دعوا کنه. از این حرف مانی خنده‌ام گرفت. لبخندی زدم : _ نه عزیزم... تو اگه غذاتو خوردی می‌تونی بری توی اتاقت بازی کن تا من بیام. و بعد از پشت میز برخاستم و با قدم‌های آهسته سمت سالن رفتم. از کنار ورودی سالن نگاهش کردم. روی یکی از مبل‌های راحتی جلوی ال‌سی‌دی بزرگ خانواده، لم داده بود که با ورودم به سالن، کمی از آن حالت راحتی اش کاست و رسمی نشست و با دستش به صندلی خالی مقابلش اشاره کرد. اطاعت کردم و مقابلش نشستم. سرم را پایین انداختم تا آن نگاه جدی و خشک و یخی اش را نبینم که صدایش به گوشم رسید : _خب اگر این‌طوری بخواد پیش بره ما نمی‌تونیم با هم همکاری داشته باشیم.... من یک پرستار بچه خواستم نه کمتر و نه بیشتر... شما دارید آشپزی می‌کنید و این‌طوری نمی‌تونیم با هم‌ کنار بیاییم.... امروز بدون این‌که به من بگی مانی رو برداشتی و از خونه بیرون رفتی و کلی خرید کردی!.... یخچال و فریزری که اصلا به شما ربطی نداشته رو پر کردی و تازه انگار با این طرز برخوردتون یه چیزی هم من به شما بدهکار شدم! واقعاً خنده‌دار بود. آن‌قدر که نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و سرم را آهسته بالا آوردم و گردنم را کمی کج کردم و با جدیت توام با تمسخر، نگاهش. _چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟!... مگه غیر از اینه؟!.... ما قبلاً هم توی شرکت با هم همکار بودیم.... شما از همون موقع قصدت فقط نشون دادن استعدادهات بوده ولی به موقعش منو اون همه کار رو گذاشتی و رفتی.... غیر از اینه؟!... یادته چطوری از شرکت رفتی؟... یادته منو با اون همه‌کار چطوری تنها گذاشتی؟.... الان اومدی دوباره پرستار بچه من بشی که چی واقعاً؟!.... نمی‌دونم چطور تونستی با فرهمند ارتباط برقرار کنی و چطور تونستی اعتمادش رو جلب کنی و بعد خودتو توی زندگی من دوباره جا کنی!.... تو مگه نرفتی، پس چرا برگشتی دوباره؟!.... چرا دوباره اومدی تو زندگی من؟! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از چنددقیقه طاقت نیاوردم و به بهونه‌ی هوا تازه کردن اومدم توی حیاط. خودم رو پشت درختی که نشسته بودن قایم کردم و به حرفاشون گوش دادم: -دوست دارید کی بچه‌دار شید؟ -من عاشق بچه‌هام، اما هرچی شما بگی! -من حالا حالاها می‌خوام درس بخونم.! با روابط دوستی که مشکلی ندارید؟ -دوست منظورت همون رفیقای یاسمنِ؟ اگر اونا که چرا! همشون یه نمه مشکل مغزی دارن، دوست ندارم باهاشون بگردی! عه عه! این با نیلوفر و یلدا بود؟ رفتم جلو و سرفه‌ای مصنوعی کردم. _می‌گم حرفاتون زیاد طول نکشید؟ شب شد! -پیام بازرگانی... یاسمن جان خواهر گلم، شب بود! مابینشون نشستم و یه سیب از توی ظرفی که جلوشون بود برداشتم و گاز زدم. -فکر نمی‌کنی مزاحمی؟ _با من بودی؟ نه! می‌دونم مراحمم. -اما صحبت‌های شب خواستگاری خصوصیه. گاز دیگه‌ای به سیب زدم و گفتم: _من و شما که این حرفا رو نداریم، راحت باشید. بعد از اینکه فهمیدن قصد ندارم از جام بلند شم، خودشون قصد رفتن کردن. باهم رفتیم داخل و خاله نسرین و مامان گفتن: -چی شد؟ ایلیا خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم و خودم بلند گفتم: _مبااارکه! به تبعیت از دستور خاله، شیرینی رو به همه تعارف کردم. بعد هم مهریه بریدن و مابقی رسومات انجام شد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️