eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و باران فقط می گریست و من.... احساس می کردم خونی که در رگ های تنم جریان دارد، به نقطه ی جوش رسیده! گرمای شدیدی تمام تنم را فرا گرفت و سردردم به مرز انفجار رسید. و سکوت باران و گریه اش و مادری که ناچار گوشه ای از اتاق کز کرده بود، داشت دیوانه ترم می‌کرد. با نفس هایی تند که صدایش کل خانه را شاید گرفته بود، سرش فریاد کشیدم. _چرا لال شدی پس؟!.... اون عوضی کیه که زده چشمت رو کبود کرده؟ و باز شانه های باران لرزید و آهسته گریست. نگاهم رفت سمت مادر که سرش را سمت من بلند کرد. پاک یادم رفت. همه چی.... حال مادر.... قلب بیمارش.... استرس برایش خوب نیست!.... همه چی از یادم رفت. _دیدید..... نگفتم این دختر رو نذارید شبا خونه ی دوستش بمونه؟.... دیدید؟ و باز فریادم سمت باران رفت. _اون شبی که گفتی پدر دوستت فوت کرده، کجا بودی؟.... کجا بودی هان؟ باز سکوت باران عصبی ترم کرد. نفهمیدم.... چشم و گوشم انگار از کار افتاد. وقتی چشمم دید و گوشم شنید که مادر با آن حالش جیغ می زد. _بهنام..... بهنام..... و من.... نگاهم به اطرافم افتاد.... باران از دستم سیلی خورده بود... قاب عکس روی میز را شکسته بودم، بالشت را پرت کرده بودم، گلدان های حسن یوسف کنار پنجره را شکسته بودم و..... از همه مهمتر..... شاید بدجوری دل مادر را. افتادم پای همان گلدان های شکسته ی حسن یوسف و نفس زنان به آنچه عصبانیتم را سرش خالی کرده بودم، دوختم. مادر لبه ی تختش نشسته بود و با نفس های بلند و عمیقی سعی در آرامش خودش داشت. باران هم از میان همه ی ریخت و پاش ها گذشته بود و برای مادر یک لیوان آب آورده بود. _مامان.... خوبی؟.... می خوای برات یه قرص بیارم. و مادر دستش را به علامت نه، بالا برد تا وانمود کند حالش خوب است اما نگاهش..... نگاهش که سمت من آمد، نشان می داد که حالش خوب نیست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ افتاده بودم روی زمین. کنار همان خرده های شکسته ی گلدان. هم پشیمان از سیلی که به صورت باران زدم هم عصبی از اتفاقاتی که باران مسببش بود. _شماره این یارو که ازش پول قرض گرفتی رو بده باهاش حرف بزنم. نگاه باران یه طوری روی صورتم نشست که انگار می خواستم سر طرف را زیر آب کنم! _نهههههه..... _یعنی چی نه؟! و باز عصبی ام کرد. _این عوضی کیه ازش پول گرفتی و نمی گی کیه و یه مشت هم زده پای چشمت؟! باران گریست. تک تک قطرات اشکی که از چشمش می بارید داشت جگرم را با خنجری فولادی، پاره می کرد. _التماست می کنم بهنام.... به پات می افتم.... تو رو خدا... ارواح خاک بابا... سمتش نرو.... شر درست نکن.... من یه غلطی کردم که رفتم ازش پول خواستم، الان می دونم اون کیه.... آدم کشتن واسش آب خوردنه..... تو رو خداااااا.... بی خیالش شو.... انگار یک نفر با دستی نامرئی داشت تک تک رگ های مغزم را با کشیدن یک چاقوی تیز در عرض چند ثانیه می برید. اما یک سوال.... جواب یک سوال داشت مرا به مرز جنون می کشاند. چرا آدمی به خطرناکی آن مرد ناشناس باید به باران پول قرض بدهد؟! جز اینکه..... _تو که در عوض اون پول..... و ناگهان نگاه پر اشک باران در چشمانم مات شد. _در عوض اون پول.... تو براش چکار کردی هان؟! چشمان آبی خاصش در آن لحظه بدجوری دو دو می زد. صدایم نعره ای شد که از بند گلو چنان آزاد شد که خط و خشی عمیق به حنجره ام کشید. _تو که به جواب خواستگاریش بله نگفتی؟! چرا باران سکوت کرد؟ چرا جوابم را نداد؟ و انگار ساعت بمب بسته شده به سرم به درجه ی انفجار رسید. چنان فریادی زدم که گوش هایم سوت کشید: _باراااااااان! و نگاه باران توی چشمان خشمگين من، با ترس به اشک نشست که ناگهان چیزی در دایره ی دیدم افتاد روی تخت! مادر! مادر بود که از هوش رفت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گاهی زود پشیمان می شوی اما همان زود، چقدر دیر است! مثل مرغ پر کنده داشتم دور تخت مادر بال بال میزدم، و باران با جیغ و فریاد داشت توی سر و صورتش می کوبید. ما هر کاری کردیم مادر به هوش نیامد. ناچار به اورژانس زنگ زدیم و تا امدن اورژانس خاله زهرا هم با جیغ و داد های ما خبردار شد. صدای زنگ در حیاط آمد و ما فکر کردیم که اورژانس آمده اما خاله زهرا بود. _چی شده؟!.... صدای جیغ و فریادتون میومد. باران خودش را در آغوش خاله زهرا انداخت. _مامانم خاله... مامانم. _مامانت چی؟ _بهوش نمیاد. عصبی و بیقرار از فریادی که‌ مادر را از هوش برده بود، در حیاط قدم میزدم که با صدای زنگ در اینبار بلند فریاد زدم: _باران..... اورژانس اومد. و باران که کنار خاله زهرا، جلوی همان در حیاط ایستاده بود، سراسیمه در را باز کرد و باز گریست. _آقا تو رو خدا عجله کنید.... همراه دو مردی که با لباس اورژانس وارد خانه شدند، بالای سر تخت مادر رفتیم. خاله زهرا هم دنبالمان آمد و با نگرانی منتظر جوابی از تکنسین اورژانس شدیم. _چی شد از هوش رفتن! نگاه باران سمت من آمد و نگاه من به مادر. خاله زهرا به من و بهنام نگاهی انداخت و گفت : _چرا جواب نمیدید پس؟ سکوت من و باران، نگاه متعجب و پرسشگر تکنسین اورژانس و خاله زهرا، چند ثانیه ای سکوت را پا برجا کرد که خاله زهرا به جای من و باران ناچار گفت : _فکر کنم یه دعوای خانوادگی داشتن.... یه کم سر و صدا از خونشون میومد. _گفتید ناراحتی قلبی داشتن؟ _بله.... _باید حتما برن بیمارستان. دلم ریخت و نگاهم به صورت مادر خشک شد. _چرا؟ _ضربان قلبش نامنظمه.... باید نوار قلب بگیرن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه وضعیتی مادر به بیمارستان منتقل شد. باران پشت سرش جیغ میزد و مدام او را صدا میزد و من... داشتم هر قدر فحش بلد بودم نثار خودم میکردم که چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جلوی چشمان مادر، آنقدر فریاد کشیدم؟! به یکی از بیمارستان‌های نزدیک خودمان مادر منتقل شد و من و باران و خاله زهرا هر سه در حیاط بیمارستان، منتظر جوابی از حال مجهول مادر. _آروم باش باران جان.... حال مادرت خوب میشه. خاله زهرا داشت باران را آرام میکرد اما باران آرام نمیشد. کم مانده بود او هم غش کند و روی دستم بیافتد تا بلند فریاد بزنم : غلط کردم بابا.... سمت شانه ی چپ باران نشستم و بی هیچ حرفی سرش را سمت خودم چرخاندم. یک لحظه نگاه قرمز بارانی اش دیوانه ام کرد. من چطور توانستم چشمان قشنگ خواهرم را تا این حد خون کنم؟! دستم بالا آمد و سرش را روی شانه ام نشاند. و لبانم آهسته تکرار کرد.... _ببخشید.... دیوونه شدم..... ببخشید. حالا دیگر حتم داشتم گریه هایش بخاطر مادر نیست. شانه اش از اشک می لرزید که طاقت نیاوردم و نیم تنه ام چرخید سمتش، او را در آغوشم کشیدم. _باران! و صدای گریه اش بلندتر شد. طوری که خاله زهرا احساس کرد باید من و باران را تنها بگذارد و همین کار را هم کرد. قدم زدن را در حیاط کوچک بیمارستان، بهانه کرد و از ما جدا شد. با رفتن خاله زهرا، صدای باران به گِله بلند شد. _بهنام..... تو رو خدا.... میدونم نگران منی.... ولی... دیگه اونجوری سرم داد نکش..... میدونم اشتباه کردم.... وبی وقتی تو..... جلوی مادر.... اونجوری.... سرم فریاد زدی.... دلم میخواست همون موقع... جلوی چشمات.... بمیرم. _دور از جون..... گفتم ببخشید..... خسته بودم.... رگ دیوونگیم عود کرد. بوسه ای روی چادرش زدم و گفتم : _من تموم بدهی اون عوضی که دست روت بلند کرده رو میدم.... سرش يکدفعه از آغوشم کنده شد و سمت صورتم بالا آمد. متعجب نگاهم میکرد که ادامه دادم: _همین دیروز یه کار جدید باز بهم پیشنهاد شد.... نمیخواستم قبولش کنم... ولی بخاطر تو قبول میکنم..... اما به یه شرط. لبخندی روی لب باران نشست. _چه شرطی؟! _دیگه کار نکنی.... بشینی تو خونه.... من میتونم خرج تو و مادر رو بدم.... داره همه چی رو به راه میشه.... فقط دانشگاه، خونه... خونه، دانشگاه.... همین..... چرا و اگر و شاید و فکر کنم هم باز دیوونم میکنه... باشه؟! لبانش با ذوقی خاص به لبخند کشیده شد. _رو چشمم داداش.... هر چی تو بگی. بوسه ای روی گونه اش زدم و شرمنده گفتم: _واسه اون سیلی هم..... فوری گفت : _کدوم؟!.... چیزی یادم نمیاد..... فقط حال مادر خوب بشه دیگه از خدا چی میخوام واقعا؟!! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خاله زهرا برگشت. تو دستش دو تا آب میوه بود. یکی به من داد و یکی به باران. نشست روی همان نیمکت توی حیاط، کنار باران و گفت : _با اینکه زندگی سختی های خودشو داره ولی.... خوبه که تو این سختی هوای هم رو دارید.... گاهی فکر میکنم خوشبحال زیور.... گرچه تو زندگیش خیلی سختی کشید ولی لااقل بچه هاش هوای همو دارن و دورش هستن.... من چی؟.... دخترم که شوهرش ماموریت خورد و کلا از تهران رفت اهواز و من تنها شدم.... پسرمم که بخاطر زنش که زیاد از محله ی ما خوشش نمیاد، سمت من نمیاد.... گاهی زنگ میزنه، یه حال و احوالی میکنه ولی دلم برای دیدنش خیلی تنگ شده. آه غلیظی کشید و گفت : _اما شما ماشاالله خوب هوای همو دارید... این از خوشبختی های مادرتونه. نه من حرفی زدم نه باران. هر دو شاید فکرمان حوالی اتفاقات آنروز میچرخید. آب میوه های خاله زهرا، طعم تلخ آنروز را کمی شیرین کرد اما هنوز حال مادر چندان خوب نبود. مادر آنشب بیمارستان ماند و من و باران ناچار به خانه برگشتیم. خسته و پشیمان از عصبانیتی که کار مادر را به بیمارستان کشانده بود و خانه ای که بدجوری بهم ریخته بودم، وقتی به خانه برگشتیم، دیگر حوصله ی بازجویی از باران را نداشتم. نه شام میخواستم و نه چای.... تنها نمازم را خواندم و خوابیدم. اما فردای آنروز، مصمم شدم که پیشنهاد آوا را قبول کنم. بخاطر حال مادر و نگرانی بابت حالش، فردای انروز، اول از همه سری از مادر زدم. پرستار بخش میگفت حالش خوب است و احتمال ترخیصش زیاد. همان سر زدن از مادر، کمی از زمانم را گرفت و دیرتر از روزهای قبل به شرکت رسیدم. همین که در اتاقم را گشودم با دیدن عمو غافلگیر شدم. پشت میز نشسته بود و مقابلش.... رامش! یک لحظه حس کردم تمام وعده و وعیدهایش پوچ شد. نمیدانم چرا از فکر و خیالی که شب قبل داشتم و روی حقوق شرکت حساب کرده بودم، و گویی همه در یک لحظه پوچ شده بود، نفسم حبس شد. _به به جناب آقای فرهمند. لحن عمو طوری ابهام داشت که یقین کردم قطعا یا اخراجم یا چیزی از حرف های من با آوا به گوشش رسیده. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عده ای از زائران بیت الله الحرام خدمت امام صادق(ع) رسیدند و گفتند: 🔹در کاروان ما برخی معتقد بودند در زمان ، آخرین امام در حالی می آید که حتی یک قطره خون از دماغ کسی ریخته نمیشود!! 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قدمی به جلو برداشتم و گفتم: _سلام.... معذرت میخوام بابت تاخیر امروزم..... مادرم دیشب کارش به بیمارستان کشید، اول یه سر به بیمارستان زدم که خیالم راحت باشه و با خیال راحت بتونم بیام شرکت. عمو در حالیکه دفتر مقابلش را ورق میزد، نیم نگاهی به من انداخت. _حالا حالش چطوره؟ _خدا رو شکر خیلی بهتره. _خدا رو شکر. چند قدمی جلوتر رفتم و مثل رامش که مقابل میز عمو ایستاده بود، با دستانی در هم قلاب شده، مقابل میز ایستادم. نیم نگاهی به رامش انداختم و گفتم: _سلام.... خوشحالم حال شما خوب شده. تنها به زور سلامی گفت و سرش را از من برگرداند. _خبببببب. خب کشیده ی عمو بند دلم را پاره کرد. ایستاد و در حالیکه برگه های روی میز را مرتب میکرد یک پاکت سمتم گرفت و گفت : _بگیرش فرهمند. _من! _بله. پاکت را گرفتم که گفت: _چطور مدیری هستی واقعا؟ و انگار رسیدیم به همان نقطه ی حساس! _چرا؟!..... اشتباهی مرتکب شدم؟! نیشخندی رو لب عمو آمد. سر بلند کرد و نگاهش صاف در چشمانم نشست. چقدر از این طرز نگاهش متنفر بودم. آنقدر خنثی که هیچ حسی را نمیشد در آن خواند. _به خودت شک داری؟! _نه... ولی وقتی شما میگید حتما یه اشتباهی ازم سر زده..... خب منم که قبلا گفته بودم که کار مدیریت برام ممکنه سخت باشه. نگاه عمو سمت رامش رفت. و من هیچی از معنای این نگاه نفهمیدم. _میبینی؟!.... این همون چیزیه که تو راه داشتم بهت میگفتم. نگاهم سمت رامش چرخید. با دلخوری سرش را از عمو و من برگرداند و عمو ادامه داد: _برای یه مدیر جوان اصلا خوب نیست کل هفته رو با یه دست کت و شلوار بیاد شرکت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
و سلام بر او که می گفت: «علی، مقیاس و میزانی است برای سنجش فطرت ها و سرشت ها، آنکه فطرتی سالم و سرشتی پاک دارد از وی نمی رنجد ولو اینکه شمشیرش بر او فرود آید و آنکه فطرتی آلوده دارد به او علاقه مند نگردد ولو اینکه احسانش کند» | شهید مرتضی مطهری❣| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از این حرف عمو غافلگیر شدم که خندید و ادامه داد: _اون پاکت یه کارت هدیه است.... یه پیش پرداخت برای مدیر شرکت، حداقل سه دست کت و شلوار میخوای.... یه ادکلن و اسپری مردانه ی مدیریتی.... و یه.... نگاه عمو سمت رامش رفت. _یه شاگرد که آوردم از شما مدیریت بیاموزه. نگاه منم سمت رامش چرخید. _ایشون؟!.... جناب فرداد... خواهش می کنم که.... و نگذاشت حرفم را بزنم. _خواهش میکنم که خواهش نکن..... اگه کاری با من داشتی بهم زنگ بزن. و عمو تا سمت در اتاق رفت که یک دفعه برگشت و گفت : _راستی.... باید در مورد حقوق و مزایات و قراردادت هم زودتر یه فکری بکنم.... شاید تو همین هفته، یه روز بیام قراردادت رو ببندم. _ممنون.... ولی من.... منتظر شنیدن ادامه ی ولی من بود و من با شرم با دست به رامش اشاره کردم. _ایشون خودشون یه پا مدیر هستن، من جسارت نمیکنم که..... با لبخندی نیمه سری تکان داد. _جسارت داشته باش.... لازمت میشه.... اون خانم هم مدیریتش به درد خودش میخوره..... فعلا شما مدیری و ایشون باید صفر تا صد کار رو از شما یاد بگیره. و دستگیره ی در را فشرد و همراه باز شدن در، جمله ی آخر را گفت : _البته اگه میخواد که شرکتش رو پس بگیره. و من گیج از این قسمت آخر کلام عمو، نگاهم بین عمو و رامش در گردش بود که در اتاق را باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من.... هاج و واج چرخیدم سمت رامش! _اینجا چه خبره واقعا؟! با حالتی قهرآمیز نشست روی کاناپه ی مقابل میز و در حالیکه یک پایش را روی دیگری می انداخت گفت : _میخوای چه خبر باشه؟!.... تو بُردی.... اول راننده ی شخصیم شدی، بعد محافظ من و بعد یهو مدیر شرکتم.... و عمدا نگاهم کرد. طعنه دار و تیز! _مبارکتون باشه جناب فرهمند. و چه تاکیدی روی ه داشت! _داری مسخره ام میکنی؟ _نه اصلا دارم تشویقت میکنم. و بعد باز برای تمسخرم، آهسته و با تامل کف زد و گفت : _اینم تشویق.... حالا من چکار باید بکنم جناب؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
« 🌸🕊» دائما طاهر باش و به حلال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش با همه مهربان باش و از همه گریزان باش، یعنی با همه باش و بی همه باش...🍃 🕊¦⇠ 🌸¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•