eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
أَنتــَ فـــے قَلبـے حـُـسین :)🖤 ' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه از اینهمه بلایی که یکدفعه سرم آمده بود، برگشتم و نشستم ناچار پشت میزم. چنگی به موهایم زدم و زیر نگاه طعنه دار رامش گفتم: _خب.... واقعا من کاره ای نیستم.... هزاربار گفتم التماس کردم، گفتم از پس این کار بر نمیام... ولی حرف پدر شما یکیه. _بله.... میدونم.... اگه غیر این بود، باید تعجب می‌کردم.... حالا اینا رو ول کن.... من فعلا شاگردتونم.... چی امر میکنید استاد؟ _استاد؟!.... دستم انداختی!.... ولم کن بابا استاد چی؟! دست به سینه زل زد به من. _استادی دیگه... استاد دل بردن.... دل بابا و مامان منو یه جوری بردی که دیگه به منی که دخترشونم اعتماد ندارن و در عوض تو رو بیشتر از چشماشون قبول دارن. نگاهش کردم. انگار بدجوری از دستم حرصش گرفته بود اما واقعا من کاره ای نبودم. _خودت بد خراب کردی.... وقتی با اون پسره ی چلغوز دوزاری فرار کردی.... وقتی پای اشتباهت نموندی و خواستی اشتباهتو با خودکشی پاک کنی.... ثمره اش میشه این. با حرص دندون هاشو بهم سابید و گفت : _باشه... قبول.... اشتباه کردم.... خب... اصلا میخوام درستش کنم.... بگو از کجا شروع کنم؟ نفس بلندی کشیدم و از میان برگه های زیر دستم یکی را بیرون کشیدم. _از اینجا..... بگیر.... لیست برخی از محصولات آرایشی و بهداشتیه که فروش خوبی داره اما قریب یکساله که هیچ تبلیغی براش نکردید..... میخوام یک کاتالوگ تبلیغاتی حرفه ای برای پر فروش های شرکت بزنی. برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت. _چرا آخه؟!.... اینا که فروش داره خودش! _ها همینه..... اشتباهت همینه که فکر میکنی چون فروش داره نیاز به تبلیغات نداره.... اتفاقا خود این محصولات پر فروش بهترین تبلیغ برای شرکت ماست.... چون نشون دهنده ی حُسن انتخاب مشتری نسبت به ما، از بین محصولات شرکت های دیگه است..... ثانیا اینا وقتی بدون تبلیغ فروش خوبی دارن با تبلیغات فروششون چند برابر میشه چون تازه خیلی از مشتریا متوجه میشن که پر فروش ترین محصولات ما چی هست..... ثالثا، خود کلمه ی پر فروش، بهترین تبلیغات برای برند شرکت ماست و از نظر روانشناسی اجتماعی روی بیننده اثر مثبت میذاره و این یعنی برگ برنده. _تو روانشناسی اجتماعی از کجا میدونی؟! نفسم در سینه حبس شد برای لحظاتی. _خواهرم روانشناسی اجتماعی میخونه.... یه بار برای یکی از مقاله های درسی ام از یکی از کتاباش کمک گرفتم. پوف بلندی کشید. _هیچی دیگه.... خانوادگی رو دست ندارید پس! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام روز، ما بین کارهای شرکت، حواسم به پیشنهاد آوا بود. به پولی که نیاز داشتم برای دادن تمام بدهی باران. اما.... هنوز غرورم اجازه نمیداد که خودم به آوا زنگ بزنم و پیشنهادش را بپذیرم. دعا می کردم خودش به من زنگ بزند. برای همین زنگ زدن به آوا را تا اخر ساعت کاری شرکت به تعویق انداختم و ساعت حوالی ساعت 4 و پایان کار شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... _سلام.... خودش بود. آوا بود که زنگ زده بود و من نگاهم بی اختیار از روی میز بلند شد و بی اختیارتر در چشمان کنجکاو رامش نشست. _چی شد؟.... گفتی فکراتو بکنی بهم میگی. از پشت میزم برخاستم و کمی از نگاه کنجکاو رامش فاصله گرفتم. _اون کافی شاپ دیروزی کجا بود؟ خندید. _آها.... حالا شد.... پس باید حرف بزنیم؟ _یه جورایی. _خوبه.... میام دنبالت. _باشه.... و قبل از حرف اضافه ای، گوشی را قطع کردم. چرخیدم سمت میزم که رامش با لحنی که خوب کنایه دار بود گفت : _این روزا از برکت شرکت من، خوب سرت شلوغ شده. برگه های روی میزم را درون کشوی میزم گذاشتم و بی انکه بخواهم جواب کنایه اش را بدهم تنها گفتم : _برای کاتالوگی که گفتم زیاد وقت نداری.... تا اخر هفته میخوامش.... باقی روزت بخیر. سمت در رفتم که گفت: _کجا؟! _ساعت کاری شرکت تمومه... دارم میرم خونه. _من چی پس؟!.... مگه راننده ی شخصی من نبودی تو؟! پاهایم ایست کرد و ذهنم باز درگیر شد. _باید برسومنت؟ با اخم نگاهم کرد. _پس چی فکر کردی؟ _باشه خب.... زودتر بیا که من جایی کار دارم باید برم. بیرون شرکت منتظر آمدن رامش بودم که آمد. و از همان جلوی در سوئیچ ماشینش را روی دستم گذاشت. متعجب نگاهش کردم که جلوتر راه افتاد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در تک تک حرکاتش یک حس غروری بود که انگار در چند دقیقه قبل، در اتاق مدیریت، نبود! پشت فرمان ماشین که نشستم، او از صندلی عقب ماشینش با صدایی بلند گفت : _فردا هم راس ساعت بیا دنبالم. یه جوری حرف می زد انگار میخواست تلافی آن چند ساعتی که در اتاق مدیریت، داشت به قول خودش شاگردی میکرد را در می آورد ! تا خود خانه حرفی نزد اما فکر نمی‌کنم بدش می آمد که بپرسد کجا می روم. چون در حین رانندگی آوا به گوشی ام زنگ زد. _الو.... کجایی پس؟ _شرکت نیستم.... خانم فرداد رو برسونم منزل اول. _وای تو داری می ری خونه ی رامش؟! _خونه شون نه.... فقط تا دم در خونه برسونم شون. _پس میام اونجا. _باشه.... گوشی را که قطع کردم، سرش را از ما بین صندلی من و شاگرد جلو آورد و گفت : _کی بود!؟ _کسی که باهاش قرار داشتم. طوری نگاهم کرد که انگار بدش نمی آمد یه مشت زیر چانه ام بزند. دیگر تا خود خانه چیزی نپرسید. رفتارش صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده بود. و این شاید اثرات شکسته شدن غرورش بود. ماشین رامش را در پارکینگ خانه جا زدم و سوئیچ ماشین را تحویل رامش دادم. با اخم نگاهی به من انداخت. _فردا دیر نکنی. _چشم.... با اجازه. از در خانه ی عمو که بیرون زدم، کمی از خانه فاصله گرفتم و خواستم به آوا زنگ بزنم که موبایلم زنگ خورد. ناشناس بود! _الو..... _سلام.... ممنون بابت رسوندن رامش. صدای عمو بود. فوری با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم : _سلام..... خواهش میکنم. _واقعا پسر متعهد و خوبی هستی اما چون فعلا تا مدتی مدیر شرکت رامش هستی، دیگه نیازی نیست رامش رو خونه برسونی. _ممنون از لطفتون.... _با همون فروشگاه مخصوص نزدیک شرکت رامش هم حرف زدم.... همونی که از همونجا کت و شلوار قبلی رو خرید کردی..... حتما امروز یه سر بهشون بزن و یه سه چهار دست کت و شلوار دیگه بردار... لازمت میشه. _پس کارت شما رو چکار کنم؟ _اون دستت باشه.... با هم حساب و کتاب داریم حالا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کنار خانه ی عمو ایستادم و منتظر امدن آوا شدم. و بالاخره آمد. سمت ماشینش رفتم و بی هیچ حرفی سوار شدم. کمی نگاهم کرد و از این سکوتم کمی شاید دلخور هم شد. _علیک سلام جناب فرهمند! _من با شما هیچ سلام و علیکی ندارم. خندید. از آن خنده های حرصی. _وای که تو چه قدر رو داری پسر!.... خوبه خودت خواستی باهام حرف بزنی. _هنوزم میخوام حرف بزنم اما بحث حرف زدن جداست..... فکر نکن حالا که خواستم باهات حرف بزنم یا اصلا اومدم پیشنهادت رو قبول کنم پس یعنی شدم رفیقت و میتونی با من دخترخاله بشی..... نخیر از این خبرا نیست. سری کج کرد و باز خندید. اما اینبار نه از روی حرص.... _همین کاراته که باعث شده ازت خوشم بیاد. _بیخود.... ازم خوشت نیاد.... من مثل پسرای دور و برت نیستما.... احترامت رو حفظ کن. با غیض نگاهم کرد. _چشم جناب... امر دیگه ای هم هست... حالا ببینا.... چه نازی هم داره!.... مگه تو دختری که اینقدر ناز داری. _دختر نیستم اما هم شخصیت دارم هم غرور.... چیزی که دوزارش تو وجود پسرای دور و بر تو و رامش نیست. _واو.... چه نکته سنج!.... خب چکار کنم که نیست... فدای سرم.... اصلا تو خوب ما بد.... تو مغرور ما بی غرور... تو با شخصیت ما بی شخصیت.... تو با شعور ما بی شعور... خوب شد؟! از اینکه داشت با زبون خودش به خودش و امثال خودش ناسزا میگفت خنده ام گرفت. سرم را کمی کج کردم سمت پنجره تا لبخند ظریف نشسته روی لبانم را نبیند. _واقعا تو نوبری بابا!.... خوبه حالا یه راننده ی شخصی بیشتر نبودی که شوهرعمه ی بنده دستت رو گرفت. _هر کی بودم و هستم ویژگی رفتاریم اینه.... نمی خوای محافظت نمیشم... یادت باشه تو پیشنهاد دادی... تو اومدی دنبالم که محافظت باشم. کلافه و عصبی بلند فریاد کشید. _اَه خیلی خب بابا.... من بودم التماست کردم خوبه؟! راضی شدی؟!... چته تو واقعا؟!.... چقدر میخوای منو بکوبی؟! چی گیرت میاد؟! _شماها چی گیرتون میاد که ما رو می کوبید؟! یک لحظه چهارچشمی نگاهم کرد. _من کوبیدم تو رو؟!! ... تویی که همش طاقچه بالا میذاری.... من فقط بهت یه پیشنهاد کاری دادم. با خونسردی جوابش را دادم: _نترس حالا وقتش که برسه چنان منم منم می کنی که گوش فلک کر بشه! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه شد از دستم. _وای دیوونه ام کردی.... حالا چی میخواستی بگی که بخاطرش اینهمه حرف بارم کردی. نفس پری کشیدم. _میخوام پیشنهادت رو قبول کنم. نگاهم کرد و نگاه من به خیابان بود. _چه عجب!.... آقا افتخار دادن.... _شرط دارم ولی.... _شرط؟!.... چه شرطی؟! _من هر وقت که ببینم نمیتونم با شرایطی که تو برام ساختی کنار بیام، یه دقیقه هم تو خونت نمی مونم.... پولتم تو سه ماه بهت بر میگردونم. سکوت کرد. سکوتش آنقدر طولانی شد که مجبور شدم نگاهش کنم. عصبی به نظر می رسید. آنقدر که مجبور شدم بپرسم: _چی شد؟! _چی شد؟!.... تو واقعا داری منو خر فرض می کنی؟!... پول سه ماه خقوقت رو یه جا بهت بدم بعد تو سر هیچ و پوچ بهت بر بخوره و منو تنها توی اون خونه بذاری بری و من بمونم و باز با تهدیدهای نوید؟! _اولا خاطرم هست که آخرین پیشنهادی که گفتی پول دوماه حقوق رو قرار شد یه جا بدی که بدهی 100 میلیونی ام رو تسویه کنم.... صدایش بالا رفت. _خب بابا.... دو ماه. _ثانیا شرایط رو تو می سازی نه من.... من فقط دارم می گم که اگر معذب شدم نگی چرا رفتم. _نگران نباش.... شرایط رو طوری می سازم که بمونی. طوری با حرص روی تک تک کلمات حرفش پافشاری کرد که گویی خوب لجش را در آورده بودم. حالا فقط می ماند گرفتن پول و.... _خب کی بهم پولو میدی؟ _چکش رو برات مینویسم فردا بری بگیری ولی تو هم باید یه چک ضمانت بهم بدی.... اومدی من 100 میلیون بهت دادم و تو غیبت زد. پوزخندی زدم. _پس هنوز منو نشناختی. _خب نشناختم.... مگه چند وقته می شناسمت؟ نیم نگاهی به او انداختم. _پس چطور میگی خیلی به من اعتماد داری؟!.... این بود اعتمادت! کشید گوشه ی خیابان و چرخید سمت من. _می شه بگی من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟!.... یعنی از تک تک حرفام یه چیزی در میاری و می کوبی منو؟!.... یعنی گرفتن چک بابت تضمین رو هم می خوای ازم بگیری؟ من هم کمی سمتش چرخیدم. _خب من از کجا چک بیارم اصلا؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸✨ » «‌‌‌‌اِلٰهی‌ما‌اَقْرَبَك‌مِنّی‌و‌اَبْعَدنی‌عَنك‌» خدایا! تو‌چہ‌اندازه‌بہ‌من‌نزدیڪی ومن‌تا‌چہ‌حد‌از‌تو‌دورم ✨¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش را از من گرفت. مسیر نگاهش سمت خیابان رفت. _ سفته می دم امضا کنی. چاره ای نبود. حق با آوا بود. نمی شد که بی هیچ ضمانتی از من، 100 میلیون به من بدهد. سکوت من و او کمی طولانی شد. باز نگاهم کرد. _چی شد؟!.... قبوله یا نه؟ ناچار بودم اما نمیخواستم آوا متوجه ی این اجبار شود. باید باران را از شر بدهی و قرضی که برای عمل قلب مادر کرده بود، نجات می دادم. نفس پری کشیدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم : _قبوله..... حس لبخند نشسته روی لبش، کمی دلشوره به تپش های قلبم افزود. _پس الان چک رو برات مینویسم.... فردا میتونی نقدش کنی..... اما... و انگار دلشوره ام تعبیر شد. همان اما.... نگاهم بی اختیار سمتش چرخید. با همان لبخندی که حدس زده بودم روی لبش است، نگاه تیزش را به من دوخت. _از امشب میای خونه ی من..... حس کردم باز مضطرب شدم. حس اینکه همه ی این ها یک نقشه بیشتر نباشد.... داشت مرا دلواپس می کرد. اما چاره چه بود؟! سینه ام را از نفس خالی کردم و گفتم : _باشه.... قبلش باید به مادرم بگم. _بگو.... مسئله ای نیست. گوشی ام را از جیب کتم در آوردم و باز بهانه ی دیگری یادم آمد. _کمی خرید هم دارم. _خرید؟! _باید چند دست کت و شلوار بخرم.... دستور آقای فرداده.... گفتن امروز از برند مخصوص شرکت خودش خرید کنم. دوباره فرمان را چرخاند و راه افتاد. _اونم نگران نباش.... می برمت. و راه افتاد. و من شماره ی خانه را گرفتم. مادر هنوز بیمارستان بود ولی باران قطعا باید خانه بود. و همین که صدایش از آن سوی خط آمد خیالم راحت شد که سر قولی که به من داده است، مانده. _الو.... _سلام..... _بهنام؟... کجایی؟... چرا نمیای خونه؟ _کار دارم من از امشب شبا هم یه کار پیدا کردم، ولی خبر خوب اینکه بدهی 100 میلیونی رو فردا میدم. صدای فریاد شادی اش تمام خستگی ام را رفع کرد. _وای بهنام!.... راست میگی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _من تا بحال بهت وعده ی دروغ دادم؟ _قربون داداش گلم برم.... ممنونم ازت بهنام. _از حال مامان خبر داری؟ _آره خدا رو شکر بهتره... دکترش گفت فردا مرخص میشه. چیزی می خواستم بگویم که کلمات از زبانم فرار می کرد اما عذاب وجدانش نمی گذاشت که ساده از آن بگذرم. _خب..... چه خوب.... فقط.... میمونه.... یه چیز..... باران تیز تر از آن بود که فکر می کردم. شاید هم من مقصر بودم.... من که فراموش کردم باران خواهر دوقلوی من است و گاهی حتی بهتر از خود من، احساساتم را نگفته می خواند. _می دونم چی میخوای بگی بهنام.... اون سیلی.... یک نوازش دست برادرانه بود... میدونم که برای من و مادر چیزی کم نذاشتی و نمی ذاری.... من شرمنده ام که اذیتت کردم. کلافه چنگی به موهایم زدم و آهسته زمزمه کردم: _الهی بهنام فدات بشه... نگوووو. و احساس کردم با همان جمله ای که آهسته از زبانم گفته شد، آوا نیمچه لبخندی زد. _حالا بعدا باهم حرف می زنیم.... من الان سرم شلوغه. _باشه برو.... مراقب خودت باش. گوشی ام را که درون کتم گذاشتم، آوا پرسید: _ازدواج کردی؟ _نه... چطور؟! _احساس کردم یه طور خاصی با یه خانم حرف زدی.... _چطور مثلا؟! _خیلی با احساس.... آروم.... از تو بعید بود! سکوت کردم در مقابل اینهمه فضولی اش و گفتم : _یادت که نرفته..... اول خرید دارم. _بله جناب فرهمند. طوری با طعنه گفت « جناب فرهمند » که کامل مشخص بود بدجوری از دست اوامرم حرصی شده است. دستم را لبه پنجره ی ماشین گذاشتم و از شدت خستگی چند ثانیه ای با ماساژ خطوط پیشانی ام، چشم بستم به روی این زندگی پر مشغله و دغدغه. تازه میان آنهمه جر و بحث لفظی ، بعد از آن سکوت چند دقیقه ای یادم آمد ماشینم را نزدیک شرکت پارک کرده ام. _ماشینم چی میشه؟ باید بیارمش. _کجاست؟ _نزدیک شرکت. _برسیم خونه سوئیچ ماشینت رو بده بدم سرایدار خونه ام بره بیارتش. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............