🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_235
گلنار رفت و حال من لحظه به لحظه بدتر شد. قابل حدس بود اما حتی دلم نمیخواست گلنار را با آن حال بدش بخاطر خودم راهی کنم.
بی بی و خانم جان با دیدن حالم مجبور شدند در اتاق برایم تشکی پهن کنند.
با دیدن آن تشک و ملحفه ای که پهن کرده بودند، از اینکه باید تنهایی زایمان میکردم، چنان ترسی به وجود نشست که خاطره ی زایمان میمنت خانم برایم زنده شد.
در حالیکه از درد و ترس میگریستم و با گریه ام حال بی بیو خانم جان را هم بد میکردم گفتم:
_آخ خداااا... من میترسم.
خانم جان دستم را گرفت و در حالیکه سرمای دستش از شدت افت فشار و نگرانی اش بود که میخواست پنهان کند گفت:
_نترس مستانه جان... ماشالله خودت پرستاری... ترس نداره که.
و همان موقع بی بی هم دنباله ی حرف خانم جان را گرفت.
_آره دخترم... یادته زایمان میمنت... هی بهش گفتی نفس عمیق بکشه دردش کم میشه... من و خانم بزرگت کمرت رو مالش میدیدم تو هم نترس و فقط نفس عمیق بکش.
انگار آن لحظه حتی حرفهای خودم هم از خاطرم رفته بود.
با یادآوری بی بی، با همه ی دردی که داشتم شروع کردم به نفس های عمیقی که الحق هر کدامشان حالم را بهتر میکرد.
خانم جان بالای سرم نشسته بود و با دستمالی عرق پیشانی ام را خشک میکرد.
بی بی هم با آن دستان لاغر و بی جانش، بازو و کمرم را مالش میداد ولی درد قطع شدنی نبود.
یک ساعتی از رفتن گلنار گذشت. همچنان درد داشتم که خانم جان آهسته به بی بی اشاره ای کرد و گفت:
_قربون دستت یه قابلمه آب جوش بذار.
و همین حرف ترسم را بیشتر کرد. یعنی زایمان نزدیک بود و هنوز خبری از حامد و گلنار نبود که نبود.
خسته، بی طاقت، و حتی ضعف از آنهمه دردی که تمام شدنی نبود، سرم را تکیه ی بالشتی کردم که پشت سرم بود و آهسته گفتم:
_خانم جان.
خانم جان فوری گفت :
_جانم...
_اگه.... من... مُردم...
و نگفته سرم داد زد.
_مستانه!... بس کن.
از شدت درد حتی نفس کشیدنم هم سخت شده بود. انگار به قدر دوی ماراتون دویده بودم.
_دیگه نمیتونم...
و همان موقع با فشاری از درد فریاد بلندی سر دادم.
حتی فکر نمیکردم که درد زایمان آنقدر سخت باشد. و شاید سخت تر از آن درد تنهایی ام بود و ترسی که نمیگذاشت حتی روی نفس های عمیق تمرکز کنم. بی جان شده بودم و از سستی و ضعف عرق سردی روی شقیقه هایم نشست که صدای بلند حامد را شنیدم.
_مستانه.
شوکه شدم. صدا از حیاط بود. نگاهم سمت خانم جانی رفت که او هم مثل من متعجب بود که در اتاق باز شد و بی بی با خنده و شوق گفت :
_چشمت روشن... شوهرت اومد دخترم.
از ذوق و دردی که باز داشت رخ مینمود، گریستم که حامد سراسیمه وارد اتاق شد. حتی خانم جان هم گریست.
_آخ حامد جان اومدی!... بیا تو رو خدا یه کاری بکن... طفلکی دیگه توان نداره.
و حامد که هنوز چشمانش روی صورتم خشک شده بود و به اشکانم نگاه میکرد جلو آمد.
_الهی بمیرم....
خانم جان رفت کمک بی بی و حامد بالای سرم نشست.
_حامد دارم میمیرم...
سدور از جون عزیزم... حامدت بمیره.... الان برات یه سِرُم میزنم تا یه کوچولو دردت کم بشه....
و همراه آماده کردن سِرُم از کیف همراهش باز ادامه داد:
_به جان خودت مستانه... از صبح یه دلشوره ای داشتم... تا گلنار سر رسید و نفس زنان گفت مستانه، قلبم اومد توی دهنم.
هنوز سِرُم را نزده، جیغی از درد کشیدم و حامد پیشانی ام را بوسید و گفت:
_تموم شد... نترس... خودم بالای سرتم.
و همان موقع حس کردم درد تمام شد.
راحت شدم... سبک شدم.
و صدای نوزادی شنیده شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_235
_من تا بحال بهت وعده ی دروغ دادم؟
_قربون داداش گلم برم.... ممنونم ازت بهنام.
_از حال مامان خبر داری؟
_آره خدا رو شکر بهتره... دکترش گفت فردا مرخص میشه.
چیزی می خواستم بگویم که کلمات از زبانم فرار می کرد اما عذاب وجدانش نمی گذاشت که ساده از آن بگذرم.
_خب..... چه خوب.... فقط.... میمونه.... یه چیز.....
باران تیز تر از آن بود که فکر می کردم.
شاید هم من مقصر بودم.... من که فراموش کردم باران خواهر دوقلوی من است و گاهی حتی بهتر از خود من، احساساتم را نگفته می خواند.
_می دونم چی میخوای بگی بهنام.... اون سیلی.... یک نوازش دست برادرانه بود... میدونم که برای من و مادر چیزی کم نذاشتی و نمی ذاری.... من شرمنده ام که اذیتت کردم.
کلافه چنگی به موهایم زدم و آهسته زمزمه کردم:
_الهی بهنام فدات بشه... نگوووو.
و احساس کردم با همان جمله ای که آهسته از زبانم گفته شد، آوا نیمچه لبخندی زد.
_حالا بعدا باهم حرف می زنیم.... من الان سرم شلوغه.
_باشه برو.... مراقب خودت باش.
گوشی ام را که درون کتم گذاشتم، آوا پرسید:
_ازدواج کردی؟
_نه... چطور؟!
_احساس کردم یه طور خاصی با یه خانم حرف زدی....
_چطور مثلا؟!
_خیلی با احساس.... آروم.... از تو بعید بود!
سکوت کردم در مقابل اینهمه فضولی اش و گفتم :
_یادت که نرفته..... اول خرید دارم.
_بله جناب فرهمند.
طوری با طعنه گفت « جناب فرهمند » که کامل مشخص بود بدجوری از دست اوامرم حرصی شده است.
دستم را لبه پنجره ی ماشین گذاشتم و از شدت خستگی چند ثانیه ای با ماساژ خطوط پیشانی ام، چشم بستم به روی این زندگی پر مشغله و دغدغه.
تازه میان آنهمه جر و بحث لفظی ، بعد از آن سکوت چند دقیقه ای یادم آمد ماشینم را نزدیک شرکت پارک کرده ام.
_ماشینم چی میشه؟ باید بیارمش.
_کجاست؟
_نزدیک شرکت.
_برسیم خونه سوئیچ ماشینت رو بده بدم سرایدار خونه ام بره بیارتش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............