❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱
#پارت23
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
لبخند زد.
–پس شب میبینمتون.
از حرفش غصه دار شدم. سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم.
"آخه چه دیدنی اینجور دیدنها نباشه خیلی بهتره. خواستگاری که برای فرو ریختن تمام آرزوهای یه دختره."
وارد باشگاه که شدم صدای بلند موسیقی سرسام آور بود. سراغ ستاره را گرفتم.
خانمی مرا راهنمایی کرد. از داخل راه رو باریکی گذشتیم تا وارد اتاق بزرگی شدیم. اینجا پر از سکوت بود و عطر خاصی فضا را پر کرده بود. خانم همراهم دری را باز کرد و سرش را داخل اتاق کرد و پرسید:
–ستاره خانم بیمار داری؟
صدای ستاره شنیده شد که گفت:
–الان تموم میشه. اُسوه جون امده؟
خانم سرش را به طرفم چرخاند.
–اسمتون اُسوه هست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–بله، بیاد داخل؟
–آره بگو بیاد.
خانم رو به من کرد و با لبخند دندان نمایی گفت:
–میتونید برید داخل.
من مات چیزهایی بودم که از خودش آویزان کرده بود. حتی به دندانش هم رحم نکرده بود.
تقریبا از همه جایش چیزی آویزان کرده بود. دلم برای گوشهایش سوخت، یاد ویترینهای طلا فروشی افتادم. انواع و اقسام گوشوارهها از گوشش آویزان بود. حلقهایی، آبشاری، میخی و...
حتی به دماغش را هم جا نینداخته بود. احساس درد در بینیام کردم و ناخداگاه دستی به بینیام کشیدم.
ستاره دستکش یکبار مصرفش را از دستش خارج کرد و به سطل زباله انداخت و با لبخند به طرفم آمد و خوشآمد گویی کرد.
تا به حال بیحجاب ندیده بودمش. خیلی زیباتر بود. بلوز و شلوار قشنگی تنش بود و روپوش سفیدی رویش پوشیده بود که دگمههایش باز بودند. موهایش را گیس بافت بافته بود. اشاره کرد روی صندلی بنشینم.
–دقیقا کجای گردنت درد میکنه؟
من که کلا یادم رفته بود که قبلا گفته بودم برای درد گردنم میخواهم ماساژ انجام دهم. پرسیدم:
–گردنم؟
مبهوت نگاهم کرد.
–خودت دیروز گفتی.
–با مِن ومِن گفتم:
–حتما باید جاییمون درد داشته باشه تا ماساژ انجام بدیم؟
خندید.
–نه، پرسیدم چون قبل از ماساژ باید خانم دکتر معاینه کنه، بعد ببینیم چیکار میشه کرد. اصلا شاید با ماساژ دردت بیشتر بشه. همینجوری که نمیشه.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–دکتر؟ اینجا مگه باشگاه نیست؟
–چرا، مگه باشگاهها دکتر ندارن؟ اینجا یه مجتمع هستش که همه چی داره.
–چه جالب.
خانمی که پشت پرده روی تخت بود لباس پوشیده بیرون آمد و خداحافظی کرد. روی دیوار تابلوی بزرگی توجهم را جلب کرد. یک حدیث از امام رضا (ع) در مورد ماساژ نوشته شده بود.
نگاهم را از تابلو به ستاره دوختم.
وقتی دیدم منتظر نگاهم میکند کمی دستپاچه شدم.
–راستش ستاره جون من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم، اصلا نمیدونم چرا سر از اینجا درآوردم.
کنارم روی صندلی نشست.
–چه موضوعی؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. کمی صدایم لرزش پیدا کرد.
–بابت اون روز که شما من رو با اون پسره دیدید. ترسیدم فکر بد کنید، اون پسره خواستگارمه فقط یه مشکلی...
حرفم را برید.
–اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. نیازی به توضیح نیست. اینقدر استرس برای چیه؟ خیالت از بابت من راحت باشه، بعد دستم را گرفت و به طرف تخت برد.
–کفشهات رو دربیار تا یه ماساژ کف پا برات انجام بدم، تمام استرست از بین بره.
ابروهایم را بالا دادم و فقط نگاهش کردم.
روی تخت نشاندم و گفت:
–چرا فکر کردی من هر چی میبینم میرم به این و اون میگم؟ این چند روز با این فکرها چقدر به خودت استرس وارد کردی. به فکر خودت نیستی به این پوست بدبختت فکر کن. زدی خرابش کردی که...بعد خندید و همانطور که اسپری روغن را برمیداشت به کفشم اشاره کرد.
–زود باش دیگه، میخوام حق همسایه گری رو در حقت تموم کنم.
با خجالت گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، نه دیگه زحمت نکشید من...
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا الان وقتم خالیه بیمار ندارم. آخر وقته، مزاحم نیستی.
–بیمار؟
–آره دیگه، ما به مراجعه کنندهها میگیم بیمار، البته درست نیستا...
بالاخره کفشها و جورابهایم را درآوردم و دراز کشیدم.
ستاره زیر لب دعایی خواند و شروع به ماساژ دادن کف پایم کرد. شنیده بودم ماساژ معجزه میکند ولی نه در این حد.
–تا حالا ماساژ انجام ندادی؟
–نه، واقعا عالیه.
–حالا یه بار برای کل بدنت بیا تا اثرش رو ببینی.
–واقعا درست میگید خیلی آرام بخشه.
–اصلا ماساژ معجزس، اون تابلو رو ببین چی نوشته، همین امام رضا(ع) فرمودند:
"اگر مرده ای در اثر ماساژ دادن زنده شده ، من انکار نمی کنم."
اصلا میدونستی خوندن این حدیث باعث شد من برم ماساژ یاد بگیرم؟
–واقعا؟
#ادامهدارد...
🏴روز دوم محرم
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک...
🏴عزاداری هاتون قبول،در این شبهای عزیز همه رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید ....
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️
🏴روز دوم محرم
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک...
🏴عزاداری هاتون قبول،در این شبهای عزیز همه رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید ....
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️
دوست بدارید
و بگذارید که دوست داشته شوید
آدم بدونِ این بساط ها
زندگی
از گلویَش پايين نمی رود
از ما گفتن بود خود دانید😉😷
🍃🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
آشُفتِہأَم چُو پیرغُلامی کِ أَز غَمَت،
یِک عُمر گِریِہ کَرد وَلی کَربَلا نَرَفت...💔
-----------------------------
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✍روزشمار وقایع کربلا
🔺🔺🔺از اول #محرم
تا روز عاشورا (قسمت اول)
🖊قصر بنی مقاتل... چهارشنبه اول محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری
🔹گروهی از اهل کوفه
در این منزلگاه خیمه زده بودند. حضرت از آنها پرسید: آیا به یاری من می آیید؟
🔸بعضی گفتند:
دل ما رضایت به مرگ نمی دهد و بعضی دیگرگفتند: ما زنان و فرزندان زیادی داریم. مال بسیاری از مردم نزد ماست و خبر از سرنوشت این جنگ نداریم، لذا از یاری تو معذوریم.
🔹حضرت به جوانان امر کرد که آب بردارند و شبانه حرکت کنند. امام(ع)همانگونه که سوار بر مرکب بود، مختصری به خواب رفت. پس از بیداری کلمه ی استرجاع(انا لله و انا الیه راجعون) را تکرار می کرد.« علی اکبر جلو رفت و علت را جویا شد؛
🔺حضرت فرمود:
اسب سواری جلو من در خواب ظاهر شد و گفت: این قوم شبانگاه در حرکت است و مرگ به استقبالشان می آید.» علی اکبر گفت:« پدرم! ایا ما بر حق نیستیم؟»
🔺 حضرت فرمود:
« سوگند به خدا که ما بر حقّیم.» علی اکبر گفت:« پس ما را باکی از مرگ نیست.» امام فرمود:« خدا تو را جزای خیر دهد.»
امام حسین(ع) در این منزل به عبیدالله جعفی چنین فرمود:
🔸پس اگر ما را یاری نمی کنی
خدای را بپرهیز از این که جزو کسانی باشی که با ما می جنگد. سوگند به خدا اگر کسی فریاد ما را بشنود و ما را یاری نکند، خدا او را به رو در آتش می افکند.
ادامه دارد...
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 به خونه برگردیم
خونه آغوشِ حسینِ مگه نه💔
به خونه برگردیم
خونه بینالحرمینِ مگه نه😭
من ویرونه، اربعین میرسم خونه
بده سامونم، دیگه تو خونه میمونم
حسین، حرف مادر پدر بزرگامون بود
حسین، قبل از این دنیا دین و دنیامون بود
به خونه برگشتم
مگه میشه پام به هیئت نرسه
به خونه برگشتم
نمیشه دلم به خیمت نرسه
مگه از سنگه، چه کنم باز دلم تنگه
مهربون ارباب، یاحسین دلمو دریاب
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️
❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱❄️🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت24
–اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده.
–کار تو هم سختهها. بالاخره قدرت بدنی میخواد.
–آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم.
اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی.
–من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم.
–نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیقتر شد.
جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید میگشت.
نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم:
–چقدر خرید کردید؟
اخمی کرد.
–الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست.
–هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید.
مادر در را باز کرد.
–اگه من میخواستم مثل تو بیخیال باشم که زندگیم رو هوا بود.
–من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا میگفتید من سر راهم میوه میگرفتم.
–تو خوبش رو نمیگیری. تو تنها کاری که میکنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد.
جدیدا هم شب میخوابی صبح نظرت عوض میشه.
"فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. "
مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت.
–اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من میدونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ...
–مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج میکنم از دستم راحت میشید. حالا این نشد یکی دیگه...
مادر با حرص روی مبل نشست.
–یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمیخوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سرکار گذاشتی؟ کاش میشنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش میکرد.
روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
–خب شما هم از من تعریف میکردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند.
–از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچهام داشتی.
مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبیتر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم.
امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت:
–چه خبر شده؟
وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو میشود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کردهام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا میاندازد.
بلند شدم و گفتم:
–هیچی، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده.
با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت.
امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوههایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت:
–اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد.
–بهش حق بده دیگه،
کنارش ایستادم و آرام گفتم:
–امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمیتونم که به زور خودم رو...
–خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی.
–خب میگی چیکار کنم؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که میگم همه چی رو بگو، خلاص.
زمزمهوار گفتم:
آخه پس کارم چی، شرکت، میپره که...
برای شستن میوهها سبدی از کابینت بیرون آوردم.
–امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونهی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همهچی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمیتونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره.
–دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟
–چارهایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه.
امیرمحسن دستش را روینایلونها کشید و گفت:
–سیب نخریده؟
–چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور.
بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم.
–اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟
سیب را لمس کرد و بویید و گفت:
–زرده.
–از کجا فهمیدی؟
–از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته.
#ادامهدارد...
گاهى فكر ميكنم
كه اگر زمين بلرزد...
كه اگر يك تارِ مو از سرِ يكى از عزيزانم كم شود...
چه بر سرم خواهد آمد؟
تصور ميكنم دنياى بدونِ آنها را
و شايد ساعتها براى همين تصور هم گريه ميكنم!
كنارم هستند اما "ترسِ از دست دادنشان"
لذتِ دوست داشتنشان را از من ميگيرد
كنارم هستند و ناديده شان ميگيرم
كنارم هستند و از بودنِ كنارشان لذت نميبرم!
ما را،
نه رفتن آدم ها،
گاهى ترس از دست دادنشان نابود ميكند!
ما را بيشتر از زلزله" ترس "از زلزله از پا در خواهد آورد
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#بیو 🌸
روزی اگر بناست فدای کسی شۅم؛
سۅگند می خۅرم ڪہ فدایِ تـــ♥️✨ــۅ شۅم...!
#یاحُسـین
-----------------------------
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 باید زنده شویم؛
مثل حاج قاسم!❤️
🥀بیایید زندگی زیباتری را تجربه کنیم ...
#استاد_پناهیان
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✍روزشمار وقایع کربلا
🔺🔺 از اول #محرم
تا روز عاشورا (قسمت دوم)
🖊نینوا ( و کربلا)... پنج شنبه دوم محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری
🔹نینوا جایی است که
حرّ دستور یافت حضرت را در بیابانی بی آب و علف و بی دژ و قلعه فرود آورد.
🔸امام(ع) برای اقامت در محل مناسبتری،
به حرکت خود ادامه داد تا به سرزمینی رسید. اسم آنجا را سئوال فرمود؛ تا نام کربلا را در جواب شنید، گریست و فرمود:« پیاده شوید، اینجا محل ریختن خون ما و محل قبور ماست.
🔹و همین جا قبور ما زیارت خواهد شد،
و جدّم رسول خدا چنین وعده داد.» سپس اصحاب امام(ع) پیاده شدند و بار و اثاثیه را فرود آوردند. سپاه حرّ نیز در ناحیه ی دیگری در مقابل امام اردو زدند.
🔸حضرت(ع) اهل بیت خود را جمع کرده،
نظری بر آنها افکند و گریست. سپس فرمود:« خدایا! ما را از حرم جدّمان راندند، و بنی امیه در حقّ ما ستم روا داشتند. خدایا! حق ما را از ستمگران بستان و بر دشمنان پیروز گردان«.
🔹عبیدالله بن زیاد نامه ای بدین مضمون
برای حضرت نوشت: خبر ورود تو به کربلا رسید. من از جانب یزید بن معاویه مأمورم سر بر بالین ننهم تا تو را بکشم و یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه باز ایی! والسلام. امام(ع) فرمود: این نامه را جوابی نیست! زیرا بر عبیدالله عذاب الهی لازم و ثابت است.
🔸 امام حسین(ع)
چون نامه ی ابن زیاد را خواند، فرمود :
رستگار نشوند آن گروهی که خشنودی مردم را با غضب پروردگار خریدند.(خشنودی مردم را بر غضب خدا مقدم داشتند)
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️
🌹🌱صلوات دهه اول محرم به تعداد حروف ابجد🌱🌹
🌷روزاول ماه #محرم:
بنام حضرت مسلم ابن عقیل
170بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز دوم محرم:
بنام امام حسین(ع)
128 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷رورزسوم محرم:
بنام حضرت رقیه(س)
315 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز چهارم محرم:
بنام جناب حر
218 بار صلوات
🌴⚫🚩
🌷روز پنجم محرم:
به نام جناب زهیر
222صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز ششم محرم:
بنام جناب قاسم(ع)
201 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز هفتم ماه محرم:
بنام حضرت علی اصغر(ع)
1401 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز هشتم ماه محرم:
بنام حضرت علی اکبر(ع)
333 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷روز نهم محرم:
حضرت ابالفضل(ع)
133 بار صلوات
🚩🌴⚫️
🌷روز دهم محرم:
جناب امام حسین(ع)
128 بار صلوات
🚩🌴⚫
🌷59 بار صلوات به نیت تعجیل در فرج حضرت مهدی موعود(عج)
🚩🌴⚫
🌹🌱اللهم عجل لولیک الفرج🚩🚩🚩
💚💛💚💛
#پارت25
میوهها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همهی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم. گوشیام زنگ خورد. صدف بود. نشسته بود مثلا برای من حرف و نقشه آماده کرده بود که چه حرفهایی به راستین بگویم. بعد از تمام شدن تلفن به سالن آمدم تا نظر امیر محسن را هم بدانم. ولی وقت نشد مهمانها آمدند.
با صدای زنگ آیفن مادر از اتاق بیرون آمد و به حالت قهر به طرف آیفن رفت.
مادر میخواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا جواب مثبت بدهم. کاش از ماجرا خبر داشت.
بعد از این که چند دقیقه کنار مهمانها نشستم. به همراه راستین برای سرهم کردن دروغی تلخ به اتاق رفتیم. هر دو غرق فکر روبروی هم نشسته بودیم. گاهی نگاهش میکردم ولی او سرش پایین غرق فکر بود. "خدایا آخه چی میشد اگه اینجوری نمیشد؟ اصلا اگه میخواست این ازدواج سر نگیره چرا شروع شد؟ حداقل به جای این یه آدم بیریخت درب و داغون میفرستادی دلم نمیسوخت. نمیشد نه؟ آره میدونم نمیشد اون موقع قشنگ عذاب نمیکشیدم."
سرش را بلند کرد و چشمانم را غافلگیر کرد. نگاهم را به زمین دوختم.
بالاخره سکوت را شکست.
–میگم میخواهید به مادرم بگم چند دقیقه به بهانهی راضی کردن شما بیاد تو اتاق؟ توجیهش میکنم که شما روتون نمیشه دلیل مخالفتون رو به من بگید. بعد وقتی با هم حرف زدید همون مسئله که شما کس دیگهایی رو دوست دارید رو بهش بگید.
با اخم نگاهش کردم.
–شما فقط به فکر خودتونیدها به این فکر نمیکنید کارتون راه افتاد اونوقت من جواب خانواده خودم رو چی بدم؟
–خب به مادرم بگید که میخواهید به خانوادتون بگید دلیل جواب منفیتون معتاد بودن منه، اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب. من مطمئنم مادرم اونقدر شما رو دوست داره حتما قبول میکنه.
"کاش یه جو از اون احساسات مادرت به تو هم سرایت کرده بود. سنگدلِ متکبر"
یاد تلفن و به اصطلاح نقشهی صدف افتادم. گفته بود هر حرفی زد بگویم به شرطی قبول میکنم که او هم دلیل این کارهایش را بگوید.
سرفهایی کردم و گفتم:
–من با مادرتون چیکار دارم خودتون همین دروغهارو براش از زبون من سر هم کنید دیگه.
او هم اخم کرد.
–مادرم تا از زبون خودتون نشنوه کوتا نمیاد.
–چرا؟ یعنی سابقتون اینقدر پیشش خرابه؟
–ربطی نداره، یه مسئلهایی هست که...
–اتفاقا میخواستم بگم تا شما نگید قضیه چیه منم به مادرتون حرفی نمیزنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–این یه مسئلهی شخصیه نمیشه...
–عه، جالبه، اونوقت این حرفهایی که من میخوام به مادرتون بزنم شخصی نیست؟
پوزخندی زد.
–اون حرفها که حقیقت نداره، نکنه خودتونم باورتون شده؟ در ضمن در عوضش من بهتون کار...
–کار بابت اینه که این همه مدت وقت من و خانوادم رو گرفتین و سر کارمون گذاشتین. دیگه قرار نبود دروغ ببافم.
نفسش را محکم بیرون داد و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و دوباره نشست.
–قول میدید که بین خودمون باشه؟
–قول میدم که به گوش مادرتون از طرف من نرسه.
گیج شده بود.
–این چه جور قول دادنه؟
–مدلش مختص منه.
سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد. بدون ملاحظه، از عشقش به دختری گفت که قبلا در شرکت حسابدار بوده و تصمیم داشت با او ازدواج کند، از خیانتش گفت و این که چهار ماه از هم دور بودند و خیلی برایش سخت گذشته است.
–راستش دقیقا همون روز که میخواستیم بیاییم خواستگاری شما، پریناز بهم زنگ زد. گریه کرد، گفت که بدون من نمیتونه زندگی کنه، گفت میخواد برگرده شرکت، عذر خواهی کرد و گفت همش لجبازی بوده، برای این که توجهه من رو جلب کنه. اولش تحویلش نگرفتم ولی بعد با پیامهایی که داد یه جورایی فهمیدم اون طور که من در موردش فکر میکردم نبوده. حالا میخوام اول قضیهی شما منتفی بشه بعد کمکم مادرم رو برای رودر رو شدن با پریناز آماده کنم. آخه مادرمم دل خوشی از پریناز نداره.
حس حسادت عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. از این که اینقدر راحت در مورد عشقش حرف زد دلم شکست. کاش مشکلش هر چیزی بود جز این موضوع.
بلند شدم. نگاهی به پنجره انداختم.
"خدایا واقعا این موشکها رو از کجا میاری؟ یه جوری آدم رو میزنی که دیگه باید با کارتک جمع بشم."
خیلی جدی گفتم:
–واقعا نوبره که تو این مراسم باید این حرفها رو بشنوم. بهتره دیگه بریم پیش بقیه.
هراسان نگاهم کرد.
–خودتون گفتید که بگم. مگه همین الان شرط نذاشتین. به طرف در راه افتادم.
–شما همون حرفهایی که خودتون گفتین رو از طرف من به مادرتون بگید قبول میکنن. "به من چه، تو میخوای بری پیش عشقت من دروغ بگم؟"
از اتاق بیرون آمدم و جلوتر از او روی مبل تک نفره نشستم.
مادرش وقتی اخم مرا دید سوالی نگاهم کرد و با لبخند زورکی گفت؛
–خب عزیزم حرفاتون به کجا کشید؟
طلبکار گفتم:
–برای آقا راستین توضیح دادم بهتون میگن.
بیچاره مادر راستین دیگر حرفی نزد و به چند دقیقه نرسید که رفتند. برای رهایی از غرغرهای مادر به اتاقم پناه بردم.
🍃ای مرا دلبرو دلدار بیا برگردیم
خیمه برپا نکن اینبار بیا برگردیم🍃
السلامعلیک یازینب کبری سلام الله❤️
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
☝️📰 #عکس_نوشت📰☝️
#احکام_عزاداری
❌حکم حضور فرد مبتلا به #کرونا، در مراسمات عزاداری امام حسین (ع)
#ما_ملت_امام_حسینیم
#قرار_عاشقی
#حسین_جان
🍃
#لطـفِ چشمــانِ ترِ #مادرمـان بود اگر
که درِ خـانہے #اربـابِ ڪرَم مےاُفتیم
تا شنیدیم ڪه بر روے ڪمر دسٺ گذاشٺ
در ورودےِ #حـرم با قَـدِ خَــم مےاُفتیم
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مجازی حرم امام #حسین
🍃حال و
هوای کربلای ارباب❤️
در شب گذشته
#محرم
#ما_امت_حسینیم
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
یہچےمیگم سریع ردمیشم
اینماه
#براتشہادتتوراحتامضامیڪننا..
جانمونے..(؛”
ماهمحرمماهشہادتگرفتنھ...!
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
هَـرڪـہ نـۅڪَـر بـہ ڪـسـے گَشـت همـاݩ نـۅڪَر ماند
هـَر ڪـَسے نـۅڪـَر دَربٰار تـۅ شـُد آقـا شــــُدْ...🌱
#بیۅ🕊
#الحمدللھحسینےام ✋🏻
#اشکی_عنایت_کن_حسینم❤️
﷽
•••
بابا نبودی ببینی پر معجرم سوخت…😔
#پروفایل
#روز_سوم
#یارقیه_خاتون💔
💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡
#پارت27
با دستهایم سرم را گرفتم:
–گاهی واقعا احساس افسردگی میکنم.
امیر محسن لبخند زد.
– افسردگی بیماری شیطانیه اصلا اسمش رو هم نیار.
–وا مگه میشه آدم هیچ وقت ناراحت نباشه.
–ناراحتی با افسردگی فرق میکنه. بعضی ناراحتیا شیطانی هستن نه همشون.
–حالا من از کجا تشخیص بدم.
–ببین حزن و اندوهی که انرژی انسان رو میگیره و ناامیدش میکنه و انسان رو بیخاصیت میکنه وَ تبدیلش میکنه به یه آدم غرغروی پرتوقع، اون شیطانیه و آخرش هم میشه همون افسردگی، مثلا چشم و هم چشمی، حسادت و...
ولی غم و ناراحتی که انسان رو تلاشگر میکنه. باعث حرکت انسان میشه و حتی یه عاملی میشه که انسان جریان ساز میشه، اون میشه غم و اندوه الهی. مثلا ناراحتی از این که جایی سیل و زلزله امده سعی میکنی کمک کنی. ناراحتی از این که مثلا تو درس پیشرفت نکردی تلاشت رو بیشتر میکنی. یا از درد کشیدن هم نوع خودت ناراحتی کمکش میکنی. این ناراحتیها وقتی تلاش برای رفعش انجام میدی به شادی تبدیل میشه. شادی از جنس واقعیت.
–آخه گاهی دست من نیست این احساس تنهاییه باعث میشه ناراحت باشم.
–فکر کن افسردگی هم گرفتی، اونقدر که کارت به مصرف دارو هم رسید خب بعدش چی؟ مشکلت حل میشه؟
بعد به طرفم آمد.
– بعدشم منشا افسردگی تنهایی نیست. چون انسانها تنها نیستن.
–پس چیه؟
–ندیدن خدا...
–وا امیر محسن. من که ...
–آره میدونم که واجباتت رو انجام میدی. ولی این همه چیز نیست.
فکر نکن چون واجباتت رو انجام میدی دیگه همه چی حله باید بهترین زندگی رو داشته باشی.
فکر میکنی کسی که شونزده بار پای پیاده رفته مکه و از شدت عبادت زانوهاش و پیشانیش پینه بسته میتونسته امام حسین (ع) رو بکشه. شمر یه مناجاتهایی با خدا داره که اگه بخونی نمیتونی گریه نکنی.
با دهان باز گفتم:
–آخه چطوری میشه که همچین آدمی دست به این کار میزنه؟
–به خاطر دنیا، همین دنیایی که صبح تا شب همهی ما حرصش رو میخوریم. میدونستی شمر آدم فوقالعاده شکمویی بوده و پول براش خیلی مهم بوده. چون میدونست با پوله که میشه شکمچرانی کرد. ولی نمیدونست دو دوست در یک دل نمیگنجد. به کنترل نفس و ایثار و گذشت هم احتمالا اعتقادی نداشته. نمازهاش رشدش نداده فقط نوک زدن به زمین بوده. یا همون شیطان این همه سال عبادت کرد آخرش نتونست از یه امتحان خدا قبول بشه. البته اگه شیطان میدونست که گِلی که خدا گفته بهش سجده کن انسانی با این اُبهت میشه احتمالا بهش سجده میکرد. ولی خدا هم سوالارو میپیچونه، دیگه نگفته بود این انسان ملکوتش از تو بالاتره فکر نکنی تو بالاتری ها که غرور بگیرتت.
–یعنی انسان اینقدر مقام بالایی داره؟
–خیلی زیاد. نمونهی کاملش حضرت علی (ع) هست. اگر حضرت علی رو در مقابل شیطان قرار میداد احتمال زیاد شیطان بهش سجده میکرد. ولی خدا یه گِل رو گذاشت و به شیطان دستور داد که سجده کنه و بعدش اون اتفاقات افتاد.
خدا اینجوریه،
نوچی کردم.
–خدا هم سوالارو کنکوری میکنهها.
خندید.
– پس براش گردن کلفتی نکن.
بعضی سوالهایی که از سرنوشتمون تو زندگی برامون پیش میاد. جوابش سالها پرس و جوست. سالها تلاش. سالها رفت و آمد تو حریم خودت و خدا،
تازه بعد از این همه شاید جوابش رو پیدا کنی بستگی به عقل هر کسی داره.
شیطان هم پرسید چرا سجده کنم من از آدم برترم.
ولی تو نگو. فقط بگو چشم. این چشم رو از الان بگو تو ذهنت ملکه بشه که فردا پس فردا ازدواجم کردی زیاد برات کارایی داره و حسابی کار راه اندازه.
وگرنه، باور کن تو شوهرم کنی بچهدارم بشی مشکلت حل نمیشه. تازه اون موقع احتمال افسردگی گرفتنت خیلی زیادتره، با هر تشر و دعوای شوهرت فکر میکنی بدبختترین آدم روی زمینی. چون توجهت به نقصهاست. به هر چیزی زیاد توجه کنی منشا زندگیت همون میشه. حواست باشه توجهت مدام دنبال چیه.
تو دنبال افسردگی باشی در هر شرایطی بهش مبتلا میشی. آدما دنبال هر چیزی باشن بهش میرسن.
–حرفت رو قبول دارم. ولی چطوری بهش توجه نکنم؟ نمیشه خیلی سخته.
دوباره کنارم نشست.
–ماجرای گوهر شاد رو میدونی؟
–آره یه چیزایی شنیدم. یه پسره عاشق گوهرشاد میشه.
–درسته، چهل روز گذشت و اون پسر کلا عشقش رو فراموش کرد. فکر میکنی چطوری تونست؟
–لابد چون تو اون چهل روز تمام توجهش رو گذاشته بود روی همون عبادتش.
–چون هدف انسان اصلا این جور چیزا نیست. اون عبادت وسیلهایی شد که اون جوون دوباره تو مسیر هدف بیوفته. ازدواج چیز خوبیه، یه وسیله هست برای رسیدن به هدف اصلی. ولی حالا اگر محیا نشد قرار نیست کسی از هدف اصلیش به بیراهه بره. ما باید در هر شرایطی که هستیم به راهمون ادامه بدیم.
با بغض گفتم:
–ولی خیلی سخته.
–معلومه که بدون ابزار سخت تره و زحمت بیشتری داره. خدا هم به اندازه همون سختی که آدمها تحمل میکنن بهشون
رزق میده. تو نگران سختیهایی که میکشی نباش، همش صدها برابر جبران میشه.
14.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارت_مجازی😭
🎬دیدن این کلیپ از بارگاه نورانی و صحن و سرای اباعبدالله الحسین (ع) برای چندمین بار خالی از لطف نیست
♻️این کلیپ رو حتما ببینید
#پست_ویژه
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
| ثُمَّ لَتُسئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَنِ النَّعِیم |
خدایـــا... :)
همہۍنعمتــ هایتیڪطرف؛
نعمتاشڪِبرحسینـت،یڪطـرف!!!
#الحمدللہالذۍخلقاݪحسین🌱
السلام علیک یا ابا عبدالله الح س ی ن🌱
🍃🌸.
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
@dars_akhlaq (82).mp3
14.32M
🔊 #کلیپ_صوتی
💐🎙استاد آیت الله شجاعی (ره)
🏴 موضوع:تزکیه:اسرار کربلا (چراغ هدایت )
🔵 پیشنهاد دانلود فوق العاده
🏴 #ویژه_ماه_محرم
#درس_اخلاق #تهذیب_نفس
✅ارسال به دیگران فراموش نشود
🔴 جلسه 2⃣
═══✼🍃🏴🍃✼══