eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• پاے این عشقــــ❣ اگر جان بدهم جا دارد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• ماهی به آب گفت : بی تو میمیرم .. آب خواست امتحانش کنه گفت: میرم به حرفات فکر میکنم ! رفت و زود برگشت ، اما ماهی مرده بود.. هیچ وقت با نبودنت کسی رو امتحان نکن...🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 مکثی کرد و گفت: –عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه. راستی کجایی؟ –دارم میرم خونه. –منم دارم میام خونه‌ی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم. هینی کشیدم. –جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟ بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره، –حالا چه فرقی می‌کنه، ضد حال نزن دیگه، –فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید. گفتم: –تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم می‌خرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه، بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم. با دقت گوش کرد و بعد گفت: –کاش به من می‌گفتی می‌خوای بری همچین جایی، برات توضیح می‌دادم که نباید بری. –چطور؟ مگه تو می‌دونی اونجا چه جور جاییه؟ –اون موسسات در ظاهر به دخترهای بی‌پناه و رانده شده از جامعه کمک می‌کنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار می‌کنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا در مواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مدد‌جوها که میرن خارج از کشور آموزشهای مخصوصی اونجا می‌بینن که چطور اینها رو شستشوی مغزی بدن. –واقعا؟ مگه کشورهای دیگه بیکارن یا پولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن. –اونا حاضرن تمام این هزینه‌ها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن. چی بهتر از این که این بلایا رو از طریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هم‌وطنامون کمکشون می‌کنن. شعارشونم اینه، "آزاد شو و حتی شده یک نفر رو آزاد کن" در ابتدا هم وارد کلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطره‌ایی انجام میشه. با دهان باز به چشمهای صدف نگاه کردم. –تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پری‌ناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر می‌کردم. سرش را تکان داد. –اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پری‌ناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا... حرفش را بریدم. –وای نه، دیگه این کلمه‌ی "عزیزم" رو تکرار نکن که یاد اون ادمها میوفتم. خندید. –دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمی‌دونم همین موسسه هست یا جای دیگه، می‌گفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفورا خانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت می‌کنه، اینم با کار کردن اینور و اونور خرج خودش و دخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفورا خانم می‌گفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یا ببینم کجا میره، کجا میاد. خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش می‌گذره. سردرگم پرسیدم: –صفورا خانم کیه؟ –همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تو از فروشگاه رفتی، تازه دو روز بود مشغول به کار شده بود. –حالا این صفورا خانم از کجا فهمیده دقیقا اونجا چیکار می‌کنن؟ –اولش صفورا خانمم فکر می‌کرده اونجا خیلی خوبه، چند بار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه. ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفورا خانم نکرد فقط استرسش رو بیشتر کرد. چون نمیتونه دخترش رو راضی کنه بیاد خونه. صفورا خانم می‌گفت کلا افکار دخترش تغییر کرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره، هر وقت بخواد خودش میاد بهش سر میزنه. نوچ نوچی کردم و گفتم: –اون دختره یکی مثل مامان من میخواد. احتمالا ننش زیادی لی‌لی به لالاش گذاشته، یدونه با پشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه. –نه بابا، صفورا خانم می‌گفت تا حالا دست روش بلند نکرده، می‌گفت خیلی باهاش مدارا کرده... زنگ در را زدم. –همون دیگه زیادی بهش توجه کرده، دختره رو توهم ورش داشته. صدف خندید و با خوشحالی وارد خانه شد. دستش را گرفتم. –مثل این که توام یه پشت دستی می‌خواهی‌ها، اینقدر ذوق زده نباش بابا، فردا مامانم میگه دوستت رو دستت باد کرده بود انداختی به ما. صدف دوباره با صدای بلند خندید. –باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست. –فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگی‌ها. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته. گفتم: –خب بگین بیان دیگه. مادر مات نگاهم کرد. –ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست. از روی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم: –ولی من مشکلی ندارم. شما که می‌خوای جواب رد بدی پس چرا نظر من رو می‌پرسی و بیچاره‌ها رو این همه مدت سرکار گذاشتی. به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم را در مشتم گرفتمش و فشارش دادم. با صدای پیامک گوشی‌ام نگاهش کردم. نورا برای فردا عصر دعوتم کرده بود و اصرار داشت که حتما بروم. قلب چوبی را از جایش درآوردم و بوسیدم. خوشحال شدم. آن خانه را دوست داشتم. چند دقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعد از خواندنش فهمیدم که پری ناز است. تهدید کرده بود که اگر فردا در شرکت حرفی به راستین بزنم کاری می‌کند که کارم را از دست بدهم. حرفش عصبانی‌ام کرد، اصلا او شماره‌ی مرا از کجا آورده بود. برای این که عصبی‌اش کنم برایش تایپ کردم. –چرا اینقدر می‌ترسی؟ مگه اونجا چه خبره که نمی‌خوای کسی بدونه؟ دوباره یک فحش نثارم کرد و در ادامه نوشت: –اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمی‌ترسم، از تنها چیزی که می‌ترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه. از حرفهایش به حد انفجار رسیدم. فکر نکرده نوشتم: –فکر کردی نمیدونم اونجا چیکار می‌کنید؟ شماها واسه صهیونیستیها کار می‌کنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید. شماها رو باید به دست قانون داد. دخترای بدبخت رو جمع کردید دورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟ خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشتر حرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. می‌خواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود. با خودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یاد گرفته است می‌نویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد. مگر من چه نوشتم؟ دوباره پیامم را از اول خواندم. شاید حرفهایم را جدی نگرفته. گوشی را کناری گذاشتم و چشمهایم را بستم. قلب چوبی را زیر بالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمی‌برد، دوباره گوشی‌ام را برداشتم و چک کردم. چرا پری ناز جواب پیامم را نداد. اضطراب گرفتم. نکند تعجب کرده که من این اطلاعات را دارم. شاید او هم از حرفهایم ترسیده. با فکر و خیال آشفته به خواب رفتم. صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. اول از همه گوشی‌ام را چک کردم، خبری از پری‌ناز نبود. نکند دارد برایم نقشه می‌کشد. خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت: –من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتا خانم رو اونجا دیدم چی بهش بگم؟ گوشی را روی تخت انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم. –مامان سرم داره می‌ترکه، حوصله‌ی این حرفها رو ندارم. مادر گفت: –سر درد رو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع رو با پدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرار داره من حرفی ندارم. از روی تخت بلند شدم. –بهانه چیه؟ واقعا سرم داره منفجر میشه. –خب برو پیش ستاره ماساژ، اون‌دفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم. –عه، آره یادم نبود، خودش بهم گفته بود برم پیشش. گوشی‌ام را برداشتم. – بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش. مادر همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: –یعنی سرکار نمیری؟ –اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم. وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمی‌توانم به شرکت بروم. بعد از خوردن صبحانه آماده شدم تا پیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشی‌ام زنگ خورد. شماره‌ی راستین بود. تپش قلب گرفتم. همینطور به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردم. روی تخت نشستم و بعد دستم را زیر بالشت بردم. قلب چوبی را برداشتم و نگاهش کردم، نگاهم را به گوشی دادم. احساس کردم قلبم داخلش است و التماس می‌کند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده. بالاخره جواب دادم. –الو. –سلام. چه عجب بالاخره جواب دادی. آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم. صدایم برای خودم ناآشنا بود. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
♡•• عشــــــق زیباست ولی عشق حسین بن علی در دلم منزلت و لذت دیگر دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• کوچھ به کوچھ؛ عشقِ تو ࢪا جاࢪ میزنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• خداے من بہشتے دارد نزدیڪ، زیبا، بزرگ.. و بہ گمانم دوزخے دارد ڪوچڪ و بعید.. و در پے دلیلیست ڪہ ببخشد مـــــا را.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ رو بریزه توی فلش من بدبخت !؟ اصلا این مردک چرا مستقیم رفته عکسهای منو باز کرده !؟ اگر فضولی نمیکرد الان من مجبور نبودم از خجالت بچسبم به کف زمین ! با این فکر گره اخمام رفت توی هم ... سرم رو آوردم بالا و با لحن حق به جانبی گفتم : _ببخشید آقای نبوی چه لزومی داشت شما برید توی فایل عکسها !؟ روی صندلیش لم داد و با یه لبخند کج نگاهم کرد . _خانوم صمیمی شما سابقه کار ندارید نه ؟ _خیر ... چه ربطی داشت؟ ابروهاش رو با یه حالت بامزه داد بالا و گفت : _ربطش به اینه که یه خانوم طراح نمیاد برنامه کاری رو بریزه توی فلش خانوادگی و بده به دست هر کسی از جمله من مدیرعامل! از حرف حقش و قیافه حق به جانبتری که داشت فشارخونم رفت بالا دهنمو باز کردم که جوابشو بدم که همزمان در اتاق شد و خانوم محمودی پرید وسط اتاق ! با اون مانتوی زردش یاد شعر حسنی افتادم ... در باز شد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه ! شروع کرد در مورد کارهای طلاکوب حرف زدن ... ترجیح دادم یکم فکرم رو مشغول کنم تا اعصابم آروم بشه دوباره رفتم سراغ شعر حسنی . نبوی به من کار میدی ؟ نه که نمیدم چرا نمیدی؟! واسه اینکه تو چموشی عکستو ببین چه موشی ! صبح زنگ بزن با گوشی اگه خیلی باهوشی نه خوشم نمیاد ! شعرش موزون نیست ! _خوب این هنوز جای کار داره ! سرمو آوردم بالا ... با من بود ؟ ای بابا میخواستم شعر بعدی رو بسازما ! این محمودی کی رفت !؟ صدام رو صاف کردم و گفتم : _ببخشید با من بودید ؟ _بله . عرض کردم این طرحی که زدید خوب هست اما معلومه کار اولتونه باید بیشتر سعی کنی تا بتونی رضایت مشتری رو توی همین کارای کوچیک جلب بکنی . از فردا مشتریهایی رو که برای تراکت میان راه بنداز تا دستت راه بیوفته . ما اینجا فقط روی کارت ویزیت و بنر و تابلو و مجله کار نمیکنیم . ادامه دارد ....
عُـمره‌ بانو: تفاوت‌‌من‌‌بادخترانۍ‌چون‌خودم دراین‌بو‌دڪہ آنھا‌سال‌هادرپۍ‌شوهر‌بودند ومن‌درپۍ‌همسفر آن‌هاهم‌بالین‌میخواستند ومن‌همراه من‌بہ‌دنبال‌مرامۍ‌بودم ڪہ‌مریدش‌باشم مرامۍ‌ڪہ‌نشانش‌ حُـب‌علۍ‌ست♥️... دیالوگ‌ماندگار↓ سریال 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخ‌ به‌ نخ چشمانت را به خوبی ها بدوز تا لباسی از جنس خوشبختی بر تن روحت بپوشانی این روز‌ها کسی کنارمان نمی‌ماند بیا خودمان زندگی را بدزدیم و به تماشا بنشینیم عصرتون رویایی👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز یک روز خوب با سلامی 🌸پر از حس خوب زندگی 🌸ســـــ🌸ــــلام 🌸روزتون بخیر 🌸وسرشار از لحظه های ناب ••✾🌻🍂🌻✾••