تندیــــس بہترین رفیـــ❤️ـــق
تعلـــــــق میگیره بهہ.........
خـــــــــــــدا🌱🦋
ڪہ هیچوقت تنهــات نمیزاره
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔖 با این سه #ذکر با خدا صحبت کنید.❤️
🌸 شیخ اسماعیل #دولابی:
✅ همین که #گردی بر دلتان پیدا می شود، یک «سبحان الله» بگویید، آن گرد کنار میرود.
✅ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید، «الحمـدلله» بگویید، چون #شکرش را به جا آوردی گرد نمیگیرد.
✅ هر وقت #خطایی انجام دادید، «استغفرالله» چارہ است.
🔻با این سه ذکر با خدا #صحبت کنید.صحبت کردن با خدا غم و حزن را از بین میبرد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 دارد بهشت رایحه کربلای تو
#محرم_ما
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عاشورا
#شور_حسینی_مراقبت_زینبی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صاحبنآ...🌱
بیاکھدَمبھدَمَتیادمۍرودهَرچَند...
...♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••
خیلی گذشته از سفر آخرم حسین
با خاطرات کربوبلا گریه می کنم
#امام_حسین
#اربعین
#محرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام سجاد علیه السلام پس از حماسه عاشورا ،
بسیار می گریستند..
روزی یک نفر به ایشان گفت:
«آیا گریه های شما تمامی ندارد؟!»
امام سجاد علیه السلام فرمودند:
«یعقوب برای یوسف ،
در حالی که نمی دانست او زنده است یا مُرده ،
آنقدر گریست که چشمانش سفید شد.
اما من به چشمان خود دیدم که چگونه شانزده تن از اهل بیت علیهم السلام به شهادت رسیدند.
چطور می توانم گریه نکنم؟»
✨ الفتوح ، جلد ۵ ، صفحه ۲۴۲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون
یه داستان #کاملاواقعی هست😍
و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉
همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷
#پارت4
🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ...
یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی
داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی !
اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد .
خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش
نیومده بود .
شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ
کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند .
با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم .
اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون .
_خسته نباشید
با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال .....
_مرسی کاری نکردم که !
خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت :
_ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟
_نه تا حالا جایی کار نکردم .
_عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم
_همینجا ؟!
_ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود
محیطش اومدم اینجا ...
_پس از محیط اینجا راضی هستین
_ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست .
صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی
گوشی !
تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی !
بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن
در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در .
داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو .
_باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ...
تماس رو قطع کرد و بهم گفت :
#پارت5
_خوب خسته نباشید تموم شد ؟
_ممنون . بله تقریبا
فلش رو گذاشتم روی میز . پوزخندی زد و برداشتش . تو دلم گفتم زهرمار !
تا بزنه به لپ تابش که فکر کنم مدل 0533 بود منم یکم به ریختش نگاه کردم .
به نظرم هر فامیلیی بهش میومد جز نبوی ! وقتی میگفتن نبوی آدم فکر میکرد یکی از ایناست که ریش میذاره و
تسبیح میگیره دستش !
اما ماشالله زمین تا زیر زمین تفاوت داشت با اسمش ! موهاش رو که فشن کرده بود تقریبا . یه زنجیر نقره انداخته بود گردنش و فکر کنم دستبندشم ست بود باهاش !
ته ابروهاش رو برداشته بود . تیپش بد نبود ! پیراهن سفید با یقه تقریبا باز و شلوار جین مشکی پوشیده بود .
هنوز داشتم براندازش میکردم که یهو زد زیر خنده ! وا مگه تراکت و طراحی خنده داره؟ نکنه داره کارمو مسخره
میکنه ؟
_مشکلی پیش اومده ؟
انگار تازه یاد من افتاد . ابروهاش رو داد بالا و گفت : نه ولی خیلی بامزست !
_ببخشید چی بامزست ؟ طراحی من ؟!
ایندفعه بلندتر از قبل خندید و باعث شد من بیشتر اخم بکنم .
شیطونه میگه فلشمو بگیرم و برم پی کارم ! فلش ؟! نکنه تو فلشم چیزی بوده ؟!
خاک بر سرم ! یاد دیشب افتادم که سانی با اون لبخند شیطانیش بهم چی گفت !
)بیا الهام اینم فلشت آلبوم جدید محسن یگانه رو با یه سری عکس و اینها هم برات ریختم برو ببین حالشو ببر !
_خانوم صمیمی شما خوبید ؟
فکر کنم رنگم پریده بود . سرمو تکون دادم و گفتم :
_ببخشید فکر کنم یه اشتباهی رخ داده . میشه فلش رو بهم ..
نذاشت حرفم تموم بشه با یه لبخند گفت :
_اوکی.متوجه شدم ایشون خواهرتون هستند ؟
خواهرم!؟ساناز الهی بترکی که معلوم نیست چه چرت و پرتی ریختی این تو آبروی منو بردی! دیگه نتونستم همونجا
وایستم و رفتم کنار میزش وایستادم خودش لپ تاب رو چرخوند سمتم .
گاهی وقتها هست که آدم دوست داره رانش زمین اتفاق بیوفته و مثل فیلمهای مستند تو یهو غیب بشی !
اما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...ما زهی خیال باطل !
نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...
عکس خودم بود موهام رو دو تا کرده بودم و از دو طرف مدل خرگوشی بسته بودم .
لپام رو با رژگونه قرمز کرده بودم و با اون لباس قرمز تنم شده بودم شبیه موش شایدم خرگوش !
یکسال پیش اینو گرفته بودیم وقتی ساناز اومد خونه و دید موهامو این مدلی بستم به زور اومد شبیه دلقک کرد منو
و ازم عکس گرفت !
🍃هرشب با پارتهایی از #رمانجدیدمون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم..
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم..
یاچشمبپوشازمنوازخویشبرانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم..
#بگذاربمیرمکهبمیرم...•🥀•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•