❓شهید محسن فخریزاده که بود؟
🔸شهید محسن فخری زاده رئیس سازمان پژوهش و نوآوری های دفاعی کشور (سپند) یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که نامش در فهرست ۵۰۰ نفرهٔ قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشر میشود، ذکر شده بود.
🔸او دانشمند ارشد وزارت دفاع و لجستیک ایران بود که در زمینه تکنولوژی های روز دنیا اعم از سلاح های لیرزی ، برد و سوخت موشک ، دانش هسته ای بگیرید تا اقدام برای ساخت واکسن کرونا...
🔸ساخت کیت های تشخیص ویروس کرونا از جمله اقدامات ایشان در روزهای اخیر بود.
🔸غربی ها از از او با القابیه مچون : صندوقچه ی اسرار برنامه هسته ای و پدر اتمی ایران نام می بردند.
🔸او دانشمندی بی بدیل در فناوری های علوم جدید بود و اخرین مسئولیت وی ساخت واکسن کرونا و اجرای مرحله تست انسانی بود.
🔸نتانیاهو او را مغز متفکر صنعت هسته ای ایران خطاب کرد.
🔸پس از ترور او توسط رژیم صهیونیستی مدیرکل سابق وزارت امور استراتژیک اسرائیل او را قاسم سلیمانی صنعت هسته ای خواند. اما در واقع شهید فخری زاده، قاسم سلیمانی در زمینه علوم و دانش جدید ایران بود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
,|•حاجاسماعیلدولابے :
هنگامےڪہبہیاد
امامحسین(ع)
مے افتید،تردیدےنداشتہباشیدڪہ
آنحضرٺهمبہیادشماست . . .(:
|•طوبایِڪربلا،ص۱۴۹•|
|•#پروفایل•|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_3
_چی تو کلته باران؟
نگاهم چند ثانیه ای روی صورتش ماند.
_منو به عنوان پرستار به رادمهر معرفی کن.... یادمه یه بار از خودت شنیدم که شراره، همسرش، همیشه تو مهمونی و دورهمی های دوستانه است و به همین خاطر به بچه نمیرسه.... یادمه گفتی دنبال یه پرستار مطمئن واسه پسرش میگرده.... منو بهشون معرفی کن بهنام.
سرش را با عصبانیت از من برگرداند. حق داشت از افکار انتقام جویانه ای که در سر داشتم بترسد.
_با تو هستم.... دارم حرف میزنم، سرتو از بزرگتر از خودت برمی گردونی!
_بس کن باران.... تو می خوای چکار کنی؟
با عصبانیت سرش توپیدم.
_به تو ربطی نداره.
_ربط داره....
نگاهم کرد و چشم در چشم من، با عصبانیت ادامه داد:
_یه نگاه به خودت بنداز..... من همیشه به وجود تو افتخار می کردم... به خواهری که با همه ی سختی های دور و برش.... حتی با اینکه ما خانواده ای مذهبی نبودیم.... اما اینقدر خانم و متین شد که من الان... همین امروز... به جایی رسیدم که برای همین چادر روی سرت، خدا رو شکر می کنم.... اون وقت تو... می خوای حرمت این چادر رو بشکنی و بری سر از خانواده ای در بیاری که هیچی توی اون خانواده، حساب و کتاب نداره؟!
_بهت قول میدم، نه تنها نذارم حرمت چادرم از بین بره.... بلکه حرمت خانواده مون رو هم حفظ می کنم و حقی که عمو با نامردی از پدر گرفت رو، دوباره بدست میارم.
باز صدایش بی اختیار بلند شد.
_آخه چطوری؟!... عمو حق ما رو خورد و تو داری پرستار بچه ی رادمهر میشی؟!
لبخندم شکفت.
_دیگه این یه رازه....
با جدیت نگاهم کرد. آخرش هم حرفم را نپذیرفت و کیف پولش را در آورد و یکی از کارت های بانکی اش را روی میز گذاشت.
_اینو بردار... رمزش سال تولد خودمونه.... واست پول می ریزم به کارت.
کارت را روی میز، سمت خودش هل دادم.
_بهنام.. به جان خودت بهش دست نمی زنم.... داری کاری می کنی که تهدیدت کنم؟.... یا منو به رادمهر معرفی می کنی یا همین امروز و فردا میام همه چیز رو به رامش میگم.
_تو همچین کاری نمی کنی.
کیف چرمی اش را برداشت و قدمی از میز، بیشتر دور نشده بود که بلند گفتم :
_به ارواح خاک بابا.... اینکار رو می کنم.
نگاهش سمتم برگشت. داشت جدیت کلامم را محک میزد که اَبرویی بالا انداختم.
_به روح مامان قسم.... اینکار رو می کنم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
🍃💐🍃
💐🍃
🍃
💐 گویند فاصله مصر تا کنعان هشتاد فرسخ راه بود.
چون پیراهن یوسف را برادران از او گرفتند و بهسوی کنعان حرکت کردند، یعقوب با شامة باطنی بوی آن را استشمام کرد و گفت:
بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنم.
ای محب و عاشق حضرت حجّت!
شامة باطنی ما چقدر است که بتواند بوی حضرت محبوب را استشمام کند؟
محبت امام زمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
بچههــا!
پشترودخانهۍچهکنم، چهکنمِزندگی
کهگیرمیکنین . .
فقطامامعصر«عج»عبورتونمیده!
#حاجحسینآقایکتا ♥️
#پروفایل🌌🌿
🕌🚩 🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
نفس حبس شده اش را یک دفعه از سینه بیرون داد و برخلاف تصورم گفت :
_فعلا دو میلیون می ریزم به کارت....
و رفت. با چنان قدم های تندی که مبادا باز در مقابل تهدید من، دلش بلرزد.
و من همراه چند نفس عمیق، فنجان قهوه ام را بالا آوردم و در کمال آرامش نوشیدم.
کارت بهنام را درون کیفم گذاشتم و سمت صندوق رفتم.
پسر جوانی پشت میز صندوق نشسته بود که گفتم:
_لطفا میز شماره 12 رو حساب کنید.
_حساب شده خانم.
کار بهنام بود.
_ممنون...
از کافی شاپ که بیرون آمدم، دلم خواست کمی قدم بزنم. لبه ی چادر جده ام را گرفتم و با گام هایی کوتاه، سر به زیر، غرق در افکارم شدم.
آنقدر زخم داشتم از عمو که حتی خیلی از آنها را، بهنام هم نمیدانست. و من.... باید انتقام می گرفتم.... برای آرامش خودم... برای رسیدن به آن خلأ بزرگ جسمی و روحی که باعث و بانی اش تنها عمو بود.
آه بلندی کشیدم. سرم باز داشت درد می گرفت و چشمانم شاید داشت جایی حوالی خاطراتم چرخ میخورد.
فوری از درون کیفم یک قرص مخصوص در آوردم و قبل از آنکه حالم وسط خیابان بد شود، به دهان گذاشتم و با بطری آب معدنی که همیشه همراهم بود، قرص را از گلو پایین دادم.
ایستادم کنار مغازه ای تا چشمانم را گرم زرق و برق دنیا کنم.... تا از خاطرم برود آن روزهای شومی که حتی بهنام از آن خبر نداشت....
اما انگار بدجوری در گرداب خاطرات اسیر شده بودم... هر چیز ساده ای، نشانه ای می شد برای بازتاب خاطرات تلخ گذشته....
و هر قدر من دست و پا می زدم تا جلوی این تکرار را بگیرم نمی شد.
نفسم به شماره افتاد. حالم باز عوض شد. پاهایم مثل دو تکه چوب خشک، از وسط تا شد و من دو زانو افتادم روی زمین.... اما هنوز هوشیار بودم. فوری موبایلم را از کیفم در آوردم و قبل از آنکه از هوش بروم به بهنام زنگ زدم.
تا تماس را وصل کرد، عصبی سرم فریاد زد:
_بس کن دیگه باران.... من، تو رو مثل خودم بدبخت نمی کنم.
_بهنام.... دارم می میرم.... حالم... بده.... بیا...
حتم داشتم صدایم آن قدر خراب هست که نشان از حال بدم باشد.
_چی شده باران؟!
_جلوی... همین کافی شاپ.... یه مغازه ی لباس فروشیه.... همون جا.... بیا....
و دستم هم سنگ شد انگار. نفس نفس زنان به سنگ فرش پیاده رو خیره بودم که خانمی با دیدن حال خرابم، سمتم آمد.
_چی شده؟ حالت خوبه؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿.............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
چشمانم داشت بسته می شد و باز خاطرات تمام قد مقابل خاطر آزرده ام، می ایستادند تا رخ بکشند به عذاب دادنم.
« بوی سوختن می آمد.... بویی مشمئز کننده.... حالم داشت بهم میخورد و نمیدانستم این بو از چیست....از اتاق آرام بیرون آمدم و به سمت صدای خفیفی که از درون آشپزخانه ی کوچکی که ته حیاط خلوت، می آمد، رفتم.
صدای خنده های هیستریکش می آمد و تنم از شنیدن این صدا می لرزید.... باز داشت چه کار میکرد که این گونه میخندید، و ناگهان خودم را جلوی در نیمه باز حیاط خلوت دیدم و گاز چهار شعله ای که تا آن روز نمیدانستم چرا در حیاط خلوت است.
شعله ی بزرگ گاز روشن بود و بوی سوختن موی کز داده می آمد و چشمم افتاد به گربه ی بیچاره ای که نیمه جان، زنده زنده، داشت روی گاز کباب می شد! ..... حالم بهم خورد و جیغ زنان در حالی که کف سالن هق می زدم، سمت دستشویی دویدم »
زمان را از دست دادم. نمیدانم چقدر طول کشید تا در اثر ضربه های دست بهنام، که محکم توی صورتم کوبیده می شد... چشمانم باز شد.
نگاهش بدجوری ترسیده بود.
_همسرتون هستن آقا؟.... این بنده ی خدا که صرع داره نباید این جوری، تک و تنها بیاد بیرون.
_خواهرمه... ممنون شما می تونید برید.
تمام وزن مرا روی شانه اش انداخت و زیر بازویم را گرفت.
به سختی گفتم:
_بذار.... خودم بیام.... تو نمی تونی منو بلند کنی.
شنید اما اعتنایی به حرفم نکرد. مرا سمت ماشین خودش برد. همان هیوندای شاسی بلند سفیدش که نشان از وضع مالی خوبش داشت.
مرا روی صندلی جلو نشاند و در را بست.
پشت فرمان که نشست با اخم گفت :
_چرا بهم نگفتی مریض احوالی؟
_مگه مهمه.... یه دختر تنها.... مرگشم باعث خوشحالی بقیه میشه چه برسه به مريضیش.
عصبی صدایش را بلند کرد.
_چرت نگو.... تو تنهایی؟!.... پس من چیم؟!.... نباید بهم می گفتی؟... دوتا دکتر خوب میبردمت.
چشم بستم. حالم هنوز خوش نبود.
_فایده ای نداره... خودم دکتر رفتم.
_بعد با این حالت می خواستی بری از عمو انتقام بگیری؟!
_آره... دقیقا واسه همین حالم می خوام برم از عمو انتقام بگیرم.
کلافه نفسش را فوت کرد.
_فعلا نمیذارم تنها باشی... دور انتقام هم خط بکش... با همین فکرا خودتو داغون کردی.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
••
📲| #ٻہجــــانۅۺٺہبۅد |
ۿـر ۅَقـ‹🕡›ـٺْ
خۅاسٺے گُنـاه کنۍ❛
ٻہ لحظہ ۅاٻسا✋🏼°°
دسٺتُ بذار رۅ سٻنہ🌱
ۅ
سہبار بگــۅ[🗣}
#السلامعلٻڬٻااباعبدالله•♥️
ـ
ـ
حالا اگہ ٺۅنسٺے‘⚠️حرمٺۺُ
بشکـــــــــــڹۅگناه کـڹ...
ـ
ـ
• #آرهنمٻـشہنمےٺۅنٻم("
#بهخودمونبیایم !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•