🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
نفس حبس شده اش را یک دفعه از سینه بیرون داد و برخلاف تصورم گفت :
_فعلا دو میلیون می ریزم به کارت....
و رفت. با چنان قدم های تندی که مبادا باز در مقابل تهدید من، دلش بلرزد.
و من همراه چند نفس عمیق، فنجان قهوه ام را بالا آوردم و در کمال آرامش نوشیدم.
کارت بهنام را درون کیفم گذاشتم و سمت صندوق رفتم.
پسر جوانی پشت میز صندوق نشسته بود که گفتم:
_لطفا میز شماره 12 رو حساب کنید.
_حساب شده خانم.
کار بهنام بود.
_ممنون...
از کافی شاپ که بیرون آمدم، دلم خواست کمی قدم بزنم. لبه ی چادر جده ام را گرفتم و با گام هایی کوتاه، سر به زیر، غرق در افکارم شدم.
آنقدر زخم داشتم از عمو که حتی خیلی از آنها را، بهنام هم نمیدانست. و من.... باید انتقام می گرفتم.... برای آرامش خودم... برای رسیدن به آن خلأ بزرگ جسمی و روحی که باعث و بانی اش تنها عمو بود.
آه بلندی کشیدم. سرم باز داشت درد می گرفت و چشمانم شاید داشت جایی حوالی خاطراتم چرخ میخورد.
فوری از درون کیفم یک قرص مخصوص در آوردم و قبل از آنکه حالم وسط خیابان بد شود، به دهان گذاشتم و با بطری آب معدنی که همیشه همراهم بود، قرص را از گلو پایین دادم.
ایستادم کنار مغازه ای تا چشمانم را گرم زرق و برق دنیا کنم.... تا از خاطرم برود آن روزهای شومی که حتی بهنام از آن خبر نداشت....
اما انگار بدجوری در گرداب خاطرات اسیر شده بودم... هر چیز ساده ای، نشانه ای می شد برای بازتاب خاطرات تلخ گذشته....
و هر قدر من دست و پا می زدم تا جلوی این تکرار را بگیرم نمی شد.
نفسم به شماره افتاد. حالم باز عوض شد. پاهایم مثل دو تکه چوب خشک، از وسط تا شد و من دو زانو افتادم روی زمین.... اما هنوز هوشیار بودم. فوری موبایلم را از کیفم در آوردم و قبل از آنکه از هوش بروم به بهنام زنگ زدم.
تا تماس را وصل کرد، عصبی سرم فریاد زد:
_بس کن دیگه باران.... من، تو رو مثل خودم بدبخت نمی کنم.
_بهنام.... دارم می میرم.... حالم... بده.... بیا...
حتم داشتم صدایم آن قدر خراب هست که نشان از حال بدم باشد.
_چی شده باران؟!
_جلوی... همین کافی شاپ.... یه مغازه ی لباس فروشیه.... همون جا.... بیا....
و دستم هم سنگ شد انگار. نفس نفس زنان به سنگ فرش پیاده رو خیره بودم که خانمی با دیدن حال خرابم، سمتم آمد.
_چی شده؟ حالت خوبه؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿.............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
چشمانم داشت بسته می شد و باز خاطرات تمام قد مقابل خاطر آزرده ام، می ایستادند تا رخ بکشند به عذاب دادنم.
« بوی سوختن می آمد.... بویی مشمئز کننده.... حالم داشت بهم میخورد و نمیدانستم این بو از چیست....از اتاق آرام بیرون آمدم و به سمت صدای خفیفی که از درون آشپزخانه ی کوچکی که ته حیاط خلوت، می آمد، رفتم.
صدای خنده های هیستریکش می آمد و تنم از شنیدن این صدا می لرزید.... باز داشت چه کار میکرد که این گونه میخندید، و ناگهان خودم را جلوی در نیمه باز حیاط خلوت دیدم و گاز چهار شعله ای که تا آن روز نمیدانستم چرا در حیاط خلوت است.
شعله ی بزرگ گاز روشن بود و بوی سوختن موی کز داده می آمد و چشمم افتاد به گربه ی بیچاره ای که نیمه جان، زنده زنده، داشت روی گاز کباب می شد! ..... حالم بهم خورد و جیغ زنان در حالی که کف سالن هق می زدم، سمت دستشویی دویدم »
زمان را از دست دادم. نمیدانم چقدر طول کشید تا در اثر ضربه های دست بهنام، که محکم توی صورتم کوبیده می شد... چشمانم باز شد.
نگاهش بدجوری ترسیده بود.
_همسرتون هستن آقا؟.... این بنده ی خدا که صرع داره نباید این جوری، تک و تنها بیاد بیرون.
_خواهرمه... ممنون شما می تونید برید.
تمام وزن مرا روی شانه اش انداخت و زیر بازویم را گرفت.
به سختی گفتم:
_بذار.... خودم بیام.... تو نمی تونی منو بلند کنی.
شنید اما اعتنایی به حرفم نکرد. مرا سمت ماشین خودش برد. همان هیوندای شاسی بلند سفیدش که نشان از وضع مالی خوبش داشت.
مرا روی صندلی جلو نشاند و در را بست.
پشت فرمان که نشست با اخم گفت :
_چرا بهم نگفتی مریض احوالی؟
_مگه مهمه.... یه دختر تنها.... مرگشم باعث خوشحالی بقیه میشه چه برسه به مريضیش.
عصبی صدایش را بلند کرد.
_چرت نگو.... تو تنهایی؟!.... پس من چیم؟!.... نباید بهم می گفتی؟... دوتا دکتر خوب میبردمت.
چشم بستم. حالم هنوز خوش نبود.
_فایده ای نداره... خودم دکتر رفتم.
_بعد با این حالت می خواستی بری از عمو انتقام بگیری؟!
_آره... دقیقا واسه همین حالم می خوام برم از عمو انتقام بگیرم.
کلافه نفسش را فوت کرد.
_فعلا نمیذارم تنها باشی... دور انتقام هم خط بکش... با همین فکرا خودتو داغون کردی.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
••
📲| #ٻہجــــانۅۺٺہبۅد |
ۿـر ۅَقـ‹🕡›ـٺْ
خۅاسٺے گُنـاه کنۍ❛
ٻہ لحظہ ۅاٻسا✋🏼°°
دسٺتُ بذار رۅ سٻنہ🌱
ۅ
سہبار بگــۅ[🗣}
#السلامعلٻڬٻااباعبدالله•♥️
ـ
ـ
حالا اگہ ٺۅنسٺے‘⚠️حرمٺۺُ
بشکـــــــــــڹۅگناه کـڹ...
ـ
ـ
• #آرهنمٻـشہنمےٺۅنٻم("
#بهخودمونبیایم !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_6
_نه مشکلی نیست.... گفتم که یه کار اداری پیش اومده.... باید واسه یه ماموریت کاری برم شهرستان....
نگاهم به بهنام بود. داشت پشت سرهم دروغ می بافت.
_آره دیگه.... رامش جان عزیزم، نگران چی هستی؟!.... گفتم تا آخر هفته برمی گردم....ببین عزیزم، تو فقط در رو قفل کن... نترس گلم.... می خوای اصلا بگم رادمهر بیاد تو رو ببره خونه ی خودش که تنها نباشی؟
دو لیوان چایی ریختم و سمت پذیرایی رفتم. نشستم روبه روی بهنام و متفکرانه به دروغ هایش گوش سپردم ببینم میخواهد آخرش به کجا برسد!
_باشه عزیزم باشه.... مراقب خودت باش.... خداحافظ.
گوشی اش را که روی میز گذاشت گفتم:
_واسه چی این همه خودتو توی دردسر می ندازی!.... برو پیش زنت... من حالم خوبه.
_حرف مفت نزن.... از کف خیابون جمعت کردم.... فردا با هم می ریم دکتر....
_زحمت نکش... رفتم.... قرصم داده.... این تشنج های من عصبیه....
ناگهان صدایش را بلند کرد.
_بیخود عصبی میشی خب.... بهت گفتم فکر انتقامو از سرت بنداز بیرون.... داری خودتو هلاک میکنی.
_ببین بهنام.... بالا بری، پایین بیای، من دست از سر عمو برنمی دارم... حالا یا آدرس رادمهر رو میدی و منو بهش معرفی میکنی یا برم سراغ رامش....
با خشم نگاهی به من انداخت.
و من هیچ از نگاهش نترسیدم.
_به نظرم خیلی ناز نازی بارش آوردی!.... خوبه حالا دور تا دور خونه پر از دوربین مدار بسته و درهای ضد سرقته.... از چی میترسه واقعا!؟
_باران... رو مخ من راه نرو....کاری هم به رامش نداشته باش... دست از سر انتقام هم بردار.... اَه... لعنتی ول کن این انتقام رو .... اعصاب منو هم بهم ریختی.
با عصبانیت سرش داد زدم.
_ول نمی کنم بهنام.... الکی امروز خودتو علاف من کردی.... منو این همه راه آوردی ویلای پردیس که چی بشه؟!.... می دونی اگه زنت بفهمه چه شری به پا می کنه؟
_مسخره بازی در نیار بابا.... همین که گفتم... نه من تو رو به رادمهر معرفی می کنم، نه می ذارم خودتو نابود کنی.... حالا بگو چی می خوری می خوام سفارش غذا بدم.
_بی خود ولخرجی نکن.... من غذا نمی خوام... من آدرس رادمهر رو می خوام وسلام.
با عصبانیت فریاد کشید :
_اینقدر با من لج نکن.... دیوونه تو حریف این خاندان نمیشی.
_باشه... اصلا حرف تو درست... لااقل آروم که میشم... تموم فکرم شده انتقام.... بهنام باور کن اگه آدرسو بهم ندی از فکر انتقام دیوونه میشم... تا کی شب و روز به بدبختیام فکر کنم!
سکوت کرد. انگار دیگر جوابی نداشت و این سکوت نشانه ی خوبی بود. یعنی تسلیم!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_7
بهنام به حرفم گوش نکرد.
او سفارش غذا داد و در حالیکه میز شام را می چید گفت :
_بلند شو بیا یه چیزی بخور جون بگیری.
نشستم پشت میز ناهارخوری چهار نفره ای که در کنج خانه ی ویلای اش نمای قشنگی داشت.
چشمانم روی غذا و مخلفات ماند. با چنگال تکه ای از کباب را روی بشقابم گذاشتم که پرسید:
_تا کی وقت داری برای تخلیه ی خونه؟
نگاهم تا صورتش بالا آمد. زیادی تو فکر افتاده بود.
_مهم نیست.
با جدیت تکرار کرد.
_بهت میگم تا کی وقت داری واسه تخلیه ی خونه؟
_تا آخر همین ماه....
_یعنی دو هفته ی دیگه؟!
سری تکان دادم و تکه ای از کبابم را به سر چنگالم زدم.
_آره....
اخمی کرد.
_اون وقت الان داری اینو به من میگی؟!
_بهنام.... یه خاکی تو سرم می ریزم حالا... شامت رو بخور.
کلافه و عصبی پف بلندی کشید:
_واقعا شاهکاری تو.... رفتی خونه هم ببینی؟
_با کدوم پول؟.... تمام پول رهن خونه رو واسه مراسم مامان دادم... فقط باید تخلیه کنم .
دهانش از تعجب باز ماند که عصبی صدایش را بلند کرد.
_اینم الان میگی؟!
_خب حالا مثلا الان می دونی، چکار می تونی برام انجام بدی؟
قاشق و چنگالش را با خشم پرت کرد درون بشقاب چینی. و همان صدای نازک برخورد لبه ی قاشق با بشقاب، تارهای نازک اعصابم را پاره کرد.
_چرا همچین می کنی؟!... نترس، من همیشه از پس زندگیم بر اومدم.... هیچ وقت نذاشتم سربار تو باشم... حالا هم خودم می تونم از پسش بر بیام.
بدجوری با نگاه تیزش داشت مرا خیره نگاه میکرد. آنقدر که من هم عصبی، قاشق و چنگالم را درون بشقاب رها کردم و گفتم :
_باشه.... کوفتم کردی همین یه لقمه رو هم.
و تا برخاستم فوری گفت :
_باشه باشه.... بشین شامتو بخور.... بعدا حرف میزنیم.
و من نه بخاطر شام.... شاید بخاطر راضی کردن بهنام و گرفتن آدرس رادمهر نشستم.
لقمه ای خودش برایم گرفت و دستم داد.
_بگیر.... حق با توئه.... تو همیشه مستقل بودی.... من ازت ممنونم واسه اون روزایی که هم به مادر می رسیدی و هم درس می خوندی.... اگه تو کنار مادر نبودی، من نمی تونستم مدرکم رو بگیرم.... ازت ممنونم باران.
چشمانم فقط به صورتش خیره بود که لبخندی زد و باز ماهرانه بحث را عوض کرد.
_کبابش چطوره؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
چه قشنگ گفت :)
شبدراز استوقلندر بیدار
|#استورے|🌿
|#ماملتشهادتیم|🤞🏻
🕌🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•