eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای گام های منظمش درست کنار درب ورودی اتاق، متوقف شد. بی تفاوت به او که نگاهش به من بود، مشغول جمع کردن ریخت و پاش های دور و برم شدم. _سلام.... جوابی ندادم.... هنوز دل خوری بینمان آنقدر بود که انتظار داشته باشم بیشتر از آن یک سلام، منتم را بکشد. _تو میدونی من از دیشب تا الان پلک رو هم نذاشتم؟ بی خیال به حرفهایش رفتم سمت آشپزخانه و زیر سماور را روشن کردم. اما نمی شد منتظر جوش آمدن سماور بمانم. در یخچال را باز کردم و ما بین خرت و پرت هایی که شاید دیگر قابل خوردن هم نبود، دنبال چیزی برای خوردن گشتم اما بیشتر از آنکه چشمم دنبال خوراکی باشد برای خوردن، حواسم به آشفتگي بهنام بود. جلو آمد و درست ورودی آشپزخانه ایستاد. _ دیروز بخاطر تو با رامش هم دعوام شد. بالاخره مابین قوطی رب و بطری سس و یک بشقاب برنج، یه تکه نان بربری درون کیسه فریزر دیدم. همان برایم کافی بود. نان را برداشتم و همان طور خشک و خالی و سفت به دندان گرفتم. _باران به خدا دیوونه ام کردی خب.... واسه چی بلند شدی اومدی خونه ی من. تکیه زدم به همان سنگ اپن آشپزخانه خانه و پشت به او که جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. _نمی خوای حرف بزنی؟.... اره خب... منو از دیشب تا الان دیوونه کردی و حالا هم نمی خوای حرف بزنی! بی آنکه نگاهش کنم تا دلم برای آشفتگی حالش بسوزد، جدی گفتم : _اگه آدرس رادمهر رو بهم ندی بازم میام دم در خونه ات.... اما این بار مطمئن باش که همه چیز رو به رامش میگم. عصبی فریاد زد : _بیا... بیا این آدرس رادمهر.... دست از سر منو زندگیم بردار.... همین امروز بهش زنگ می زنم و تو رو به عنوان پرستار کودک بهش معرفی می کنم. و بعد از جیب کتش یک کارت بیرون کشید و پشت آن با خودنویسش، چیزی نوشت. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
🌱📸• 「 اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ‌ و روی ما زوم کرده ، شاید در انجام بعضــی ‌کارامون بیشتر دقت کــنیم (: 」 • ؟! ||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم سمت کارت چرخید. آدرس بود واقعا! نگاهم بالاخره رفت سمت چشمانش. چه غمگین! _می دونی از دیشب دیوونه شدم؟! دیگر از نگاهش فرار نکردم. چشمانم خیره در چشمانش بود که گفتم : _می دونی دیروز بهم چی گفتی؟.... یادته که آخرین جمله ای که گفتی چی بود؟ عصبی صدایش رو بلند کرد. _وقتی اعصابمو بهم می ریزی از من چه انتظاری داری.... دیوونه شدم وقتی اومدم خونه و تو رو اونجا دیدم..... رامش آمادگی شنیدن حقیقت زندگی منو فعلا نداره.... و این شده بزرگترین ترس زندگی من. سرم را از او برگرداندم و دست به سینه تکیه زدم به سنگ پیشخوان. _تو چی؟!.... از ترس های زندگی من خبر داری؟ عصبی تر، کف دستش را محکم زد روی اپن. _آخه لعنتی به من بگو با اون رادمهر چکار داری تا منم آروم بشم. پوزخند زدم. _نترس... کارم ربطی به زندگی تو و رامش نداره... اینو یه بار دیگه هم بهت گفته بودم.... منم واسه خودم کارهایی دارم که تو بی خبری.... لطفا زیاد تو کارای من دخالت نکن.... سعی نکن سر در بیاری که می خوام چکار کنم که ممکنه اون وقت باعث دردسرت بشم. عمدا تشعشعات نگاه تند و جدی ام را سمتش روانه کردم که عصبی نگاهم کرد و پف بلندی کشید. _باشه.... پس دیگه نمی خوام تو خونه ی خودم ببینمت.... اینو یادت باشه. و آنقدر عصبی بود که تاملی برای ماندن نکند و رفت سمت در که ناگهان ایستاد. نیم تنه اش سمتم چرخش کرد. _به کارتت پول ریختم.... هنوز خواهرمی.... هواتو دارم ولی.... همان ولی بند بند وجودم را لرزاند. _دیگه نمی خوام دور و برم ببینمت. نمی خواستم ولی نا خواسته دلم شکست و او با قدم هایی بلند، خانه را ترک کرد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🕊🌿• و أمرُ الله ڪُله خَیر و هر چه‌ او امر‌ کند تماماً خیر است..! • 🎈 || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی خواستم دل نازک باشم اما دلم بدجوری شکسته بود از بهنام. من و او سختی های زیادی را با هم تحمل کرده بودیم اما در همه ی آن سختی ها باز یار و یاور هم بودیم تا این که بهنام ازدواج کرد و.... حتی نمی خواستم مجوز تکرار خاطرات تلخ گذشته را به ذهن آزرده ام بدهم. با آن که به آدرس رادمهر رسیدم اما هنوز خوشحال نبودم. همان جمله ی ساده ی بهنام که شاید حتی حق داشت برای زندگی اش نگران باشد، اما بدجوری دلم را شکسته بود. ناچار برای رهایی از افکار پریشانم، حاضر شدم و به آدرسی که بهنام داده بود بروم. و تمام راه با ذهنی که هنوز داشت مثل یک نوار ضبط شده حرفهای بهنام را مرور می کرد، به خاطره ی تلخ آن روز که باز به جمع خاطرات تلخم افزوده بود، فکر می کردم. گاهی به آدرس میان دستم نگاهی می انداختم و باز به زمان حال و دیدار با رادمهر می اندیشیدم و گاهی باز غرق تفکر می شدم. رسیدم.... به خانه ای که شماره پلاکش با آدرس میان دستم یکی بود. نگاهم روی سنگ های بزرگ خانه ماند. با آن درب بلند فلزی که میشد از میان میله هایش درون حیاط با صفای خانه را دید زد. از ماشین پیاده شدم و مقابل درب بزرگ خانه ایستادم. هیجان خاصی داشتم برای دیداری دوباره بعد از سالیان سال... بعد از خاطره ی سال هایی که در شرکتش کار کردم و تنها دانشجویی بیش نبودم. زنگ در خانه را زدم. با آن که حتم داشتم هیچ وقت خودش در را باز نخواهد کرد و درست حدس زدم. _بله.... _منزل آقای ستایش فرداد.... _بله.... _من پرستار جدیدم.... حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و در خانه پیش رویم باز شد. حیاط دلباز و قشنگی داشت. با باغچه ای از گل های زیبا که دو طرف راهی که به سوی خانه می رفت را پر کرده بود. دلم بند دیدن نماند. حتی زیبایی خیره کننده ی خانه و آن حیاط دلبازش هم نتوانست از یادم ببرد که چرا به آن خانه پا گذاشته ام! خانم میانسالی در خانه را گشود و گفت : _سلام... بفرمایید.... با ورودم به خانه، لحظه ای بی اختیار محو تماشای خانه و دکوراسیون آن شدم. اما خیلی زود یادم آمد که من آمده ام تا حقم را بگیرم. همان حقی که شاید، گوشه ی کوچک آن، هم وزن مجسمه ی بزرگ سرباز هخامنشی بود، که کنار سالن خود نمایی می کرد... یا حتی بیشتر... نه روی آن مبل های سلطنتی نشستم و نه روی مبل های راحتی کنار ورودی سالن. ایستادم درست مقابل پله های عریضی که با یک پیچ قشنگ به طبقه ی دوم خانه می رفت. و چه برقی داشت آن سنگ های مرمر روی پله ها.... شاید از آن بیشتر، برق چوب نرده ها بود.... یا شاید هم برق میله های استیل کنار آن.... و صدای کوبش پایی آمد. _بهر حال من نمی دونم می خوای چکار کنی.... من که دارم میرم. و همزمان با پایان جمله اش رسید به پاگرد مقابل نگاه من.... و کسی نبود جز شراره همسر رادمهر... دسته ی چمدانش را با دست چپ بلند کرد و در حالی که از وزن زیاد چمدان، کمرش کمی به سمت راست می کشید، نگاهم کرد. چند پله بیشتر نبود. و مقابلم ایستاد. _سلام.... با یک نگاه کافی بود تا حال صورت زیبایش را بدانم. لبان و گونه هایش پروتز کرده... لیفت چشم و ابرو.... به همراه میکرو بیلدینگ ابرو و خط چشم و.... کاشت مژه و.... با آن که زیبایی صورتش برای خودش نبود اما در یک لحظه مقابلش حس حقارت کردم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما.... سرش را کج کرد و نیم رخ صورتم را دقیق نظاره کرد. _پرستار جدیدی تو؟ _بله خانم.... گوشه ی لبش با حالت خاصی بالا رفت. _خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره! _چی فرمودید؟! خندید و سرش را جلو کشید و آهسته زیر گوشم گفت : _با این خوشگلی تو لازم نبود پرستار بچه بشی... و باز خندید و همزمان دسته ی چمدانش را کشید و از خانه بیرون رفت. با رفتنش، تازه حس کردم که احساس حقارت پوچی در مقابلش داشتم! او با عمل زیبایی زیبا بود و من بی عمل! و عجیب دلم خواست که خودم را در آینه ببینم. سرم به اطراف چرخید و کنسول بزرگ گوشه ی سالن و نزدیک خودم به نظرم آمد. با دو گام مقابل کنسول ایستادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و به اعتماد به نفس پایینم خندیدم. _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند به من معرفی کردن؟ یک لحظه از شنیدن دوباره ی صدایش دلم ریخت. آهسته چرخیدم و او دقیقا مقابلم ایستاده بود. خیلی دقیق شدم در چشمانش تا بفهمم آیا از دیدنم شوکه شد یا نه.... اما لعنت به آن نگاه خنثی..... هیچ چیز از درون آن نگاه، پیدا نبود. چشمانش چیزی جز یک تکه یخ نبود!.... مثل گذشته سرد و یخی نگاهم کرد. اما من مثل او نبودم. _سلام آقای فرداد.... به جا آوردید منو؟ اخم بین ابروانش را با جدیت محکمتر کرد. در اعماق نگاهش می خواندم که مرا خوب شناخته اما دریغ از یک جا خوردن یا کمی تعجب! او در تمامی احساساتش یک تکه یخ کامل بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
پیدایَم کُن..|سلار عقیلے - @ashganehzinbevn.mp3
3.67M
عشقـت نشسته بر دِل جانَم رسیـده بر لب♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه بدند!؟ خب تو خوب باش ... این واسه زیباتر شدن دنیا کافیه ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•