🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_46
اما....
سرش را کج کرد و نیم رخ صورتم را دقیق نظاره کرد.
_پرستار جدیدی تو؟
_بله خانم....
گوشه ی لبش با حالت خاصی بالا رفت.
_خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره!
_چی فرمودید؟!
خندید و سرش را جلو کشید و آهسته زیر گوشم گفت :
_با این خوشگلی تو لازم نبود پرستار بچه بشی...
و باز خندید و همزمان دسته ی چمدانش را کشید و از خانه بیرون رفت.
با رفتنش، تازه حس کردم که احساس حقارت پوچی در مقابلش داشتم!
او با عمل زیبایی زیبا بود و من بی عمل!
و عجیب دلم خواست که خودم را در آینه ببینم.
سرم به اطراف چرخید و کنسول بزرگ گوشه ی سالن و نزدیک خودم به نظرم آمد.
با دو گام مقابل کنسول ایستادم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و به اعتماد به نفس پایینم خندیدم.
_شما همون کسی هستید که آقای فرهمند به من معرفی کردن؟
یک لحظه از شنیدن دوباره ی صدایش دلم ریخت.
آهسته چرخیدم و او دقیقا مقابلم ایستاده بود. خیلی دقیق شدم در چشمانش تا بفهمم آیا از دیدنم شوکه شد یا نه....
اما لعنت به آن نگاه خنثی.....
هیچ چیز از درون آن نگاه، پیدا نبود.
چشمانش چیزی جز یک تکه یخ نبود!.... مثل گذشته سرد و یخی نگاهم کرد.
اما من مثل او نبودم.
_سلام آقای فرداد.... به جا آوردید منو؟
اخم بین ابروانش را با جدیت محکمتر کرد.
در اعماق نگاهش می خواندم که مرا خوب شناخته اما دریغ از یک جا خوردن یا کمی تعجب!
او در تمامی احساساتش یک تکه یخ کامل بود!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_46
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چندروز از آخرین امتحانم گذشته بود و کارنامهام رو با معدل خیلی خوبی گرفته بودم.
مثل همیشه توی اتاقم مشغول تست زدن بودم، ازبس سوالها رو بلندبلند خونده بودم و برای خودم توضیح داده بودم، شدید تشنهام شده بود. بطریمو برداشتم و دیدم خالیه، بیخیال آب خوردن شدم اما صدای قار و قور دلم رو که شنیدم، تنبلی رو گذاشتم کنار و بلند شدم هم برم غذا بیارم و هم آب.
از پلهها میرفتم پایین که صدای صحبت کردن ایلیا با مامان رو شنیدم:
-ایلیا الآن چندروزه زنگ میزنم اما نمیذارن بریم خواستگاری، چیکار کنم من مامان؟
چشمهام و درشت کردم. بحث درمورد خواستگاری بود؟ اونم ایلیا!؟
گوشهام و تیزتر کردم تا واضحتر صداشون رو بشنوم.
-آخه چرا؟ هم میشناسیم همو، هم خوشاخلاقم، هم..
با خودم گفتم یعنی کیه که میشناسیمش.
-میدونم مامان! میدونم هم پسر خوبی هستی، هم خوشتیپ، هم خوشگل و هم خوشاخلاق! همه رو هم بهشون گفتم اما میگن الآن بچهاس! جدا از اون الآن کار که نداری، داری؟
-یعنی چی بچهاس؟ هیجده سالشه!
الآن دانشگاه میرم، بعد از اینکه لیسانس گرفتم، مشغول کار هم میشم.
-عزیز من، پسرم، من که این حرفا رو نمیگم، میگن دغدغه کنکور داره...
با این حرف مامان تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که پس همسنِ منه.
که ادامه داد:
-آقاناصر الآن با ازدواج کردنِ شبنم مخالفه!
چشمهام درشتتر از قبل شد و دستهام و گرفتم جلوی دهنم و جیغِ خفهای کشیدم.
همزمان با جیغِ خفهای که کشیدم بطری از دستم رها شد و به زمین افتاد؛ صدای افتادن بطری، ایستادن من توی پلهها رو، حاشا کرد.
مجبور شدم بطری رو بردارم و برم توی آشپزخونه پیش ایلیا و مامان.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️