🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_255
راست می گفت.
خیلی تمیز نوشته بود « بهنام فرهمند ».
لبخندی از نام جدیدم به لبم آمد.
نگاهش کردم و گفتم :
_خب.... بریم سر حساب و کتابمون.... چقدر شد این گواهی نامه؟
لبخند کجی زد.
_هیچی داداش.
_هیچی! شوخی و تعارف رو بذار کنار.
_نه شوخی دارم نه تعارف.
جدی نگاهش کردم که اصل مطلب را گفت :
_داداش توی اون شرکت با کلاست به منم کار بده.
خشکم زد.
_کدوم شرکت؟!... اونکه شرکت من نیست!
_الکی نگو داداش.... خودم اومدم تحقیقات.... گفتم با مدیر شرکت آقای فرهمند کار دارم گفتن، باید وقت قبلی داشته باشی.
کلافه و عصبی چنگی به موهایم زدم.
_چکار کردی تو عارف!
_هیچی به جون داداش.... اومدم یه پرس و جوی ساده کردم و رفتم... همین.
پوف بلندی کشیدم و دوباره نگاهش کردم.
_من مدیر موقتم.... همه کاره یکی دیگه است....
_آره می دونم به جون تو... پرسیدم گفتن شرکت مال یه خانمیه به اسم فرداد.
چسمانم چهارتا شد.
_اِی بابا واسه چی آمار شرکتو در آوردی؟!... اصلا از کجا آدرس شرکت رو پیدا کردی؟!
_کاری نداشت.... دنبالت اومدم.
_کی؟!... تو اصلا جایی منو ندیدی که دنبالم بیای!
_چرا دیگه... همون وقتی که تو همین کافی شاپ قرار مدار گذاشتیم... همون موقع به یارو مدیر کافی شاپ گفتم مال من حساب شده است ولی کاری پیش اومده باید برم..... دوباره بعدش میام سفارشم رو میدم.
یعنی فقط مانده بود شاخ هام سبز بشود.
_پسر تو چه سِریشی هستی!
_ولی پسر کاری و خوب و سر به راهیم... ببین منو نگیری شرکتت به فنا میره... میام پیش اون خانومه فرداد...
_باشه.... باشه.... بذار در موردش فکر کنم...
چپ چپ نگاهم کرد که گفتم :
_دیگه فکر که باید بکنم!.... آخه لعنتی، باید بدونم تو رو کجای اون شرکت جا بدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
دل بستن به دنیا با وجودِ
آن همه رنج هایی که از او
می بینی، نادانی است...!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_256
یعنی با یک مغز سوت کشیده از آن کافی شاپ بیرون زدم.
حتی فکرش را هم نمی کردم که عارف این طور دست و پا گیر شود.
باید یه جوری دستش را در شرکت بند می کردم تا مبادا زبانش کار دستم دهد.
شاید هم لازم بود که فعلا هوایش را داشته باشم.
از کافی شاپ که بیرون زدم، بعد از آنکه کلی با افکارم کلنجار رفتم تا قضیه ی عارف را هضم کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، باران بود.
فوری به او زنگ زدم.
_الو....
_سلام داداش گلم.
_سلام... چی شد؟.... اون مرتیکه ی عوضی چک رو گرفت یا....
نگفته جوابم را داد:
_گرفت داداش.... خیالت راحت... خیالم منم راحت شد.... می رم خونه و می چسبم به درس و خونه داری و نگهداری از مادر.... یه دنیا ممنونتم داداش.
_نگو.... من هیچ کاری نکردم..... هوای خودت و مادر رو داشته باش.
_چشششششم.
_قربون اون چشمای رنگی قشنگت.... خداحافظ.
گوشی ام را که قطع کردم، نفس بلندی کشیدم. شاید از همان روز بود که خورشید امید بر زندگی من و باران تابید.
تمام دغدغه هایم با خبری که باران به من داد، به نصف رسید.
حتی یادم رفت که چقدر ذهنم بابت حرف عارف درگیر شد.
با انرژی برگشتم خانه ی آوا....
اما پاک از یادم رفته بود که اگر همه ی مشکلاتم هم حل شود، دردسری به نام آوا، تازه دامن گیرم شده است.
و این را وقتی به خاطر آوردم که ماشین را داخل حیاط خانه اش زده بودم و یک ماشین لوکس دیگر در حیاط دیدم.
ماشین آوا را می شناختم و این غریبه ای که انگار مهمان خانه ی آوا شده بود، کمی دلم را لرزاند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_257
سمت خانه حرکت کردم.
همان جلوی در ورود، صدای خنده های بلند آوا به گوشم رسید.
چند ضربه به در زدم. صدای خنده ی آوا که قطع شد و توجهشان جلب، دوباره به در زدم.
_زری خانم ببین کیه.
و همان خانم مسن در را برایم گشود.
_خانم آقا بهنام اومدن.
_وا... چرا در میزنه؟
صدای کوبش دمپایی های آوا که سمت در ورودی خانه آمد را شنیدم.
مقابلم که رسید یک لحظه نگاهش کردم. یک بلوز بلند با شلوار گشادی پوشیده بود و شالش را طوری روی سرش کشیده بود که روی سرش بتواند گره بزند و زده بود.
_چرا نمیای تو؟
_مهمون داری؟
_آره....
_پس من میرم اتاق خودم.
و وارد خانه شدم و با یک سلام بی جواب سمت پله ها حرکت کردم که صدایم زد:
_کجا؟!
بی آنکه برگردم گفتم:
_اتاقم.
و اینبار با قدم های تندتری سمتم آمد.
به یک قدمی ام که رسید، با حرص اما آهسته گفت :
_چته تو؟!... صبح خواستم حرف بزنم گفتی نذاشتی، الانم که نیومده یکراست داری میری سمت اتاقت.
_ما کاری باهم نداریم.
حرصش بیشتر شد.
_بهنام داری کاری می کنی من بزنم زیر همه چیزا.... صبح خواستم بگم شب مهمون دارم ولی مگه تو گذاشتی.
کلافه نگاهش کردم.
_به من چه که تو مهمون داری؟
_دوستم کارت داره آخه.
باز بوی دردسر میشنیدم.
عصبی از پیشنهاد عارف و خستگی شرکت و سر و کله زدن با رامش، عصبی شدم اما لااقل جلوی صدایم را گرفتم.
زل زدم به چشمان آرایش کرده اش و گفتم :
_منم داره حوصله ام از دستت سر میره.... من کاری با دوستت ندارم.... میفهمی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_258
سرش را کج کرد و گفت :
_باشه...
متعجب از این باشه بودم هنوز که کف دستش را گرفتم سمتم و گفت :
_چک 100 میلیونیم رو بده.
نگاهم بین لبخند نیش دار روی قورتش و کف دستی که مقابلم دراز شده بود، در گردش بود که لبخندی پیروزمندانه به لب آورد.
_پس کوتاه بیا جناب فرهمند.... با همین تیپ جنجالیت، بیا یه سلامی به دوستم بگو ببین چکارت داره.
گفت و رفت.
لعنتی می دانست انگار چک 100 میلیونی اش دیگر دستم نیست!
ناچار سمت آشپزخانه رفتم.
دوستش پشت میز آشپزخانه نشسته بود که سلامی کردم و سرم بخاطر تیپ و قیافه ی دوستش هم که شده، پایین انداختم.
_آقا بهنام که تعریفشون رو کرده بودم.
_سلام....
تمام قد بخاطرم برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد و من کمی از میز فاصله گرفتم و دست به سینه با اخمی محکم گفتم :
_بفرمایید.... راحت باشید.
نگاهش روی ژست دست به سینه ام ماند. کمی انگار به او برخورده بود که با او دست ندادم اما به جهنم.... این خاندان از هزار تا مارموز، مارموزتر بودند!
_خب بشین حالا.
آوا گفت و با دست چندین بار به صندلی اشاره کرد.
_راحتم.
تکیه زدم به کابینت و منتظر شنیدن شدم.
_آوا جان!... انگار این آقا بهنام ما رو قابل نمیدونن!
آوا با چشم به من اشاره کرد و گفت:
_جناب فرهمند.
ناچار صندلی آشپزخانه را با حرص عقب کشیدم و نشستم.
_می شنوم.
_انگار زیاد حوصله ندارید؟!
با جدیت بی آنکه مقصد نگاهم او باشد گفتم:
_دقیقا....
و سکوت حاکم شد چند ثانیه!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
💛͜͡🌻
گرگفتمڪہخوشبختمدرعالم،عِلتےدارد..
ڪہدلباحُبِّآقا؎خراسانقیمتےدارد..!
💛¦⇠#السݪامعلیڪیاعلۍابنموسۍالرضا
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بدونشࢪح
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیفرانسوی"مرسی" توسطیک
رزمنده، توبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیم "مرسی"، "اوکی"!
دیگهکلاسمونمیره بالا؟
انقلاب!بسیجیواقعےمیخواد
نهبسیجےغربزده.. 🖐🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_259
_شوخی می کنن پریا جان.
چپ چپ نگاه آوا کردم.
_من شوخی دارم با شما؟
آوا بود که سکوت را شکسته بود و داشت با ایما و اشاره ی چشمی برایم خط و نشان هم کشید.
_امرتون رو بفرمایید، بنده خسته ام.
تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت :
_به هر حال یه کم ما رو ببخشید و تحمل کنید... جناب بنده چندین ساله که طلبه بزرگی از یکی دارم که خیلی اذیتم کرده....
همچنان که ما حرف می زدیم آوا هم داشت وسایل پذیرایی برای من روی میز می چید. یک بشقاب میوه و یک لیوان چای.
_خلاصه که گرفتارم کرده.... می خوام طلبم رو نقد کنم.
برخاستم و نگاه هر دویشان روی صورتم آمد.
_کار من نیست با اجازه.
_جناب فرهمند!
آوا بود باز.... خسته ام کرده بود از بس، دنبال این بود یکی را به دمم ببندد.
بی توجه به صدای اعتراضش سمت پله ها رفتم.
وارد اتاق شدم و مشغول در آوردن کت و شلوار.... خیلی خسته بودم. آنقدر که دلم می خواست شام نخورده بخوابم.
و از طرفی هم گرسنه بودم.
خودم ناهار شرکت را کنسل کردم، و حالا چون همه ناهار می بردند، من بدون ناهار بودم.
تازه لباس عوض کردخ بودم که در اتاقم باز شد. بی در زدن!
آوا بود. عصبانی و کلافه از دستم.
من هم بابت در نزدن و اجازه نگرفتنش، عصبی شدم.
_نمی بینی اتاق در داره؟!
فریاد کشید :
_به جهنم... میزنم در رو میشکنم تا نداشته باشه.
دو دست به کمر زدم.
_چی می خوای؟
با لحنی عصبی جلو آمد.
_ببین داری منو کفری می کنی ها.... مثل بچه آدم بیا پایین آبروی منو نبر.... تقصیر منه که می خوام گرفتاری هات رفع بشه... می خوام بهت کمک کنم بدبخت.... آخه بذار حرف دوستم تموم بشه بعد بذار برو.
_حرفت تموم شد؟
_آره....
مستقیم نگاهم در چشمانش نشست.
_خب بفرما برو... من می خوام هم گرفتار بمونم هم بدبخت.... به سلامت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#تلنگر🔔
حجتالاسلامقرائتی:
وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شما اگه پاسپورت , شناسنامه, کارت ملی یا حتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازممیگه گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچی دم از انسانیت,معرفتو... بزنی
بهت میگن همه اینها خوبه شما اصلکاری
رو نشون بده...
نماز ...🌱👑
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا:(
ماکه حسین گونه زندگی نکردیم تاحسینگونہبہشهادتبرسیم پسخدایاماراحُرگونہبپذیر!💔
#شهیدسیداصغرخبازی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•