🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_256
من حالم بخاطر رفتار محمدجواد بد نبود، بیشتر روحم خسته بود از آنهمه جنجال و دیگر طاقت آمدن دلارام و شنیدن کنایه هایش را نداشتم. اما نمیدانم چرا دلم غوغا بود برای این دختر!
دختری که مادرش را چند سال قبل از دست داده بود و به من به چشم هوی مادرش مینگریست.
و من احساس میکردم در دنیای خیالی ذهنم، صدای مادرش را میشنوم که مدام صدایم میزند:
_مستانه.... دلارام من را رها نکن.
آهی کشیدم و دردی به دردهایم اضافه شد.
بهار بی دلیل نگرانم شده بود. مدام نگاهم میکرد و با هر آهی که میکشیدم میپرسید :
_مامان... خوبی؟
_خوبم عزیزم.
و همان حدس بهار درست درآمد. تا محمدجواد به اداره اش رسید زنگ زد. اما بهار گوی را برداشت.
_الو.... به به آقای پشیمان!
تا اینرا گفت فهمیدم محمدجواد است. خودم را با درست کردن ناهار سرگرم کرده بودم. دیگر میدانستم کلمات به ذهن آشفته ام نمی آید که پای قلم و کاغذ بروم. بههمین خاطر ناهار آنروز را به بهار نسپردم.
_تازه آروم شده.... تو رو خدا باز بهمش نریز.
میدانستم محمدجواد چه گفته که بهار این جواب را داده که بلند گفتم :
_بهش بگو من باهاش حرفی ندارم اگر بعد از اداره رفت دنبال دلارام که هیچ وگرنه دیگه با من حرف نزنه.
و بهار ناچار پرسید :
_شنیدی چی گفت مامان؟
و تلفن قطع شد. بهار مقابلم پشت میز نشست. حتم داشتم ماموریت راضی کردن من را، محمد جواد به او سپرده. و درست حدس زدم.
_مامان... میگم میخوای من زنگ بزنم به بابا بگم شاید اون بگه دلارام بره پیش عمه افروز یا بره پیش خانوم جان.
نگاه تندی بهش انداختم که سکوت کرد.
_عمه ات و خانم جانو میخوای دق بدی؟... اونا حوصله دارن؟.... تازه اینجا خونه ی پدر دلارامه... بگم خونه ی پدرش هم نیاد که غوغا میشه.
بهار باز آهی کشید.
_خب آخه اون بیاد با محمد جواد نمیسازه و شما رو حرص میده.
_میگی چکار کنم؟.... بالاخره باید بیاد تا حالا باباش که از ماموریت برگشت یه خاکی تو سرمون بریزه.
_دور از جون.
_بهار حالم بده اینقدر ایده نده.... محمدجواد گفته منو راضی کنی که دنبال دلارام نره؟
_نه.... یعنی... خب.... حق داره اونم.
_پس محمدجواد گفته!
_مامان.... تو رو خدا یه فکری کن.... بذار من با عمه حرف بزنم بگم یه مدت دلارام بره اونجا.
عصبی فریاد زدم:
_چی میگی تو آخه؟!... دلارام پیش مادر مادری اش نمیمونه.... اونوقت بره پیش عمه!.... بس کن بهار حالم خوش نیست.
نشد. نشد همان ناهار را هم درست کنم. قلبم نکشید. از جا برخاستم و فوری یه قرص قلب زیر زبانی، به دهان انداختم.
کجا بود طاقتم حامد!.... آنهمه خوشبختی که داشتیم.... آنهمه آرامش!
آهی کشیدم و محکم به قلبم چنگ زدم. دلم هوای خاطرات را کرده بود.
هوای روستا.... هوای گلنار... هوای بی بی!
اشکی از چشمم افتاد و باز آه!
بهار که مثل عقاب چهار چشم حواسش به من بود، همان دو قطره اشکم را دید.
_الهی بمیرم.... مامان گریه نکن.... جان بهار.
بغضم را فرو خوردم و او میز را دور زد و سمت آشپزخانه آمد.
_الهی فدات شم.
_خدا نکنه....
_پس گریه نکن.
حتی حرف زدن بهار هم برایم کلی خاطره زنده میکرد. خاطرات تلخی که چنگک قوی و مردانه اش را زیر گلویم گذاشته بود تا خفه ام کند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_256
یعنی با یک مغز سوت کشیده از آن کافی شاپ بیرون زدم.
حتی فکرش را هم نمی کردم که عارف این طور دست و پا گیر شود.
باید یه جوری دستش را در شرکت بند می کردم تا مبادا زبانش کار دستم دهد.
شاید هم لازم بود که فعلا هوایش را داشته باشم.
از کافی شاپ که بیرون زدم، بعد از آنکه کلی با افکارم کلنجار رفتم تا قضیه ی عارف را هضم کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، باران بود.
فوری به او زنگ زدم.
_الو....
_سلام داداش گلم.
_سلام... چی شد؟.... اون مرتیکه ی عوضی چک رو گرفت یا....
نگفته جوابم را داد:
_گرفت داداش.... خیالت راحت... خیالم منم راحت شد.... می رم خونه و می چسبم به درس و خونه داری و نگهداری از مادر.... یه دنیا ممنونتم داداش.
_نگو.... من هیچ کاری نکردم..... هوای خودت و مادر رو داشته باش.
_چشششششم.
_قربون اون چشمای رنگی قشنگت.... خداحافظ.
گوشی ام را که قطع کردم، نفس بلندی کشیدم. شاید از همان روز بود که خورشید امید بر زندگی من و باران تابید.
تمام دغدغه هایم با خبری که باران به من داد، به نصف رسید.
حتی یادم رفت که چقدر ذهنم بابت حرف عارف درگیر شد.
با انرژی برگشتم خانه ی آوا....
اما پاک از یادم رفته بود که اگر همه ی مشکلاتم هم حل شود، دردسری به نام آوا، تازه دامن گیرم شده است.
و این را وقتی به خاطر آوردم که ماشین را داخل حیاط خانه اش زده بودم و یک ماشین لوکس دیگر در حیاط دیدم.
ماشین آوا را می شناختم و این غریبه ای که انگار مهمان خانه ی آوا شده بود، کمی دلم را لرزاند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............