9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 میگن ظهور وقتی رخ میده که ظلم،
تمام عالم رو گرفته باشه،
پس چرا باید با ظلم مبارزه کنیم؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨وعدهٔ تضمین شده🌱
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنــگر
✍از بزرگمردی پرسیدم :
بهترین چیزی که میشه
از دنیا برداشت چیه ؟
کمی فکر کرد و گفت : دست ؛
با تعجب گفتم :چی؟ دست ؟!!
گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم
کار بزرگی انجام دادیم که
کوچکترین پاداشش رضوان
خداونده و ادامه داد که :
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة»
"عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است"
📚اصول کافى، جلد ٢، حدیث ٨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙͜͡🕊
آنچنان جای گرفتی توبه چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا...
💙¦⇠#السلامعلیڪیابقیةاللہ
🕊¦⇠#سہشنبہهاےجمڪرانۍ
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدی وقتی یه چراغی قرمزه چقد منتظری تا سبز بشه و حرکت کنی؟
اگه اون چراغ قرمزه ۲۰۰ دقیقه هم باشه، بازم منتظر می مونی.
می دونی چرا؟ چون می دونی قراره بعد ۲۰۰ دقیقه بالاخره سبز بشه.
چون امید داری به اینکه قراره حرکت کنی!
امید همون چیزیه که منو و تو نیاز داریم. پس لطفا ادامه بده
چون حتما سبز میشه.🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام
صبح زیباتون بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها
امیدوارم🌸
امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸
با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
الهی به امید خودت🌸
♥️🖐🏻
ازگدایانِقدیمَمکهنگاهمکردهای!
بودهامسربههواکهسربهراهمکردهای
آشنایمباتو،ایکهآشناییبادلم؛
گوشهصحنوسرایت،بودهعمریمنزلم..(:
♥️¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
🖐🏻¦⇠#چہارشنبههایامامرضایۍ
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قلبت را به خدا گِره بزن، که او هیچکس را نمی آزارد🔗🧡
#خدا...😌😍
❀🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای
جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت
پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه
خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد
به طرف مسجد پایگاه .
تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
شهید عباس بابایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامِ خدا به شما📩
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
CQACAgQAAxkBAAFc1-hiF2NimQLdLZrXqlbXJYWcul12TwAClQkAApHDoFBnIfacx8_RgSME.mp3
2.21M
#پادکست😍
آی جوونایـے ڪہ عفـت بہ خرج میـدین!
اینو حتما گوش بدین انگیزهتون زیاد شه
😌👊❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_292
به خاطر آن سفر، مجبور شدم به دانشگاه سری بزنم و غیبت هایم را یه طوری موجه کنم و درخواست مرخصی بدهم.
مرخصی با امتحان.
و البته که درخواستم با ارائه مدارک پزشکی مادر تصویب شد.
بعد از دانشگاه هم دنبال کارهای پاسپورتم رفتم و این گونه بود که کارم تا آخر ساعت کاری شرکت طول کشید اما باید برای برگرداندن رامش، حتما به شرکت بر می گشتم که بر گشتم.
همین که آهسته در را باز کردم صدایش را شنیدم.
گوشم را لای درز بین در و چهارچوب در گذاشتم و شنیدم که گفت:
_نقشه ای کشیدم که رو دست نداره.... من تو این سفر باهاشم... دارم یه جوری پول جور می کنم تا بتونم همون جا بمونم و باهاش بر نگردم.... يعنی از این عالی تر دیگه نمی شه.... من می خواستم با سپهر از ایران فرار کنم و از دست پدرم برم یه گوشه ی دیگه ی دنیا زندگی کنم.... حالا با این پسره می رم..... نگران نباش آوا... مراقبم... به هر کسی اعتماد نمی کنم.... اول یه خونه می خرم تو سئول و بعد هم یه جا کار پیدا می کنم.
در را کامل باز کردم و وانمود کردم چیزی نشنیدم.
_سلام...
فوری بحث را عوض کرد و گفت :
_باشه قربونت برم.... تو هم سلام برسون.... خداحافظ.
_بریم؟
_کجا؟!
_انگار زمان رو فراموش کردی!.... ساعت کاری تمومه.
_عه!... اونقدر گیر کار بودم نفهمیدم.
_به نظرم بیشتر گیر حرف زدن بودید.
اخمی کرد باز.
_خب حالا.... دو کلام حرف زدم همش... ولی از صبح که جناب مدیر تشریف ندارند، تمام کارها رو انجام دادم.
« جناب مدیر » را چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت.
_منم چیزی نگفتم.... حالا اجازه ی مرخص شدن از شرکت رو می دید یا می خواید اضافه کاری کنید؟
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت.
_شما که اضافه کاری ندارید.... زمان مدیریت من یه اضافه کاری بود که پولش می رفت تو جیب کارگر بدبخت.... اما حالا....
کف دستم را روی میزم گذاشتم و وزن شانه ام را رویش انداختم و با پوزخندی به حرفش، جوابش را دادم :
_بله خبر دارم.... اونم چندان اضافه کاری نبود..... يعنی در اصل کاری نبود که کارمندای شرکت انجام بدن... و در عوض مگس پرانی، پول به عنوانِ اضافه کاری می گرفتند.... منم که کلا با پول مفت دادن مخالف هستم واسه همین حذفش کردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............