eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. شبی که تاریکی اش به غم مصیبت های زندگی ام افزود. آنقدر گریستم و ناله زدم که بی حال و بی رمق شدم. بیچاره محمد جواد که حتی نتوانستم به او شیر دهم. نوزاد گلنار را هم به میمنت خانم، دختر رقیه خانم، که چند روزی به دیدن مادرش آمده بود، سپردیم تا شیرش دهد. و طولی نکشید که تمام اهالی روستا، زن و مرد در درمانگاه جمع شدند. مردان در حیات درمانگاه بودند و منتظر آمدن مش کاظم یا پیمان و خانم ها دور مرا گرفته بودند، بلکه آرام شوم. اما نگاه من تنها به ملحفه ی سفیدی بود که روی گلنار کشیده بودند. گاهی اشکی از چشمانم می‌چکید و نگاهم همچنان به جسم بی جان رفیقی بود که مرگش سخت ترین باور زندگی ام بود که باید می پذیرفتم. چشمانم خشک شده بود از اشک و غم نشسته روی دلم چقدر شبیه روزی بود که پدر و مادرم را از دست دادم. محمد جواد با غذایی که خاله رعنا به او داد، بالاخره به خواب رفت و خانه در سکوت سنگین غم از دست دادن گلنار، با گریه های گاه و بی گاه خانم های روستا، مزین شد. ناگهان صدای فریاد بلندی همه را وادار به سکوت کرد. _گلنار! صدای پیمان بود. نگاهم سمت ساعت رفت. نزدیک 12 شب بود. چقدر دیر آمدن!.... دیر برای کمک و دیر برای دیدن گلناری که دیگر نبود! پیمان چنان در خانه را گشود و در آستانه ی در ظاهر شد که هیچ کسی جرات حرف زدن پیدا نکرد. نگاه پیمان هم خشک شد روی جسمی که زیر ملحفه ی سفیدی به خواب رفته بود. چند ثانیه ای همانجا کنار در خشکش زد و بعد پاهایش باور کرد که دیگر توان ایستادن را ندارند. سقوط کرد سمت زمین و با ناباوری در حالیکه آرام آرام می‌گریست، چهار دست و پا سمت جنازه آمد. _گلنار.... گلنار جان.... گلنار.... حرف بزن. ملحفه را از روی صورتش کشید. نگاهش در چشمان بسته ی گلنار بود. _گلنار.... میشنوی صدامو! باور نداشت قطعا. سرش را روی سینه ی گلنار گذاشت تا بلکه صدای قلبش را بشنود. همان موقع حامد هم با ناباوری کنار در خانه ظاهر شد. نگاهش بین من و پیمان چرخید. که با فریاد پیمان، حامد وارد خانه شد. _حامد کمک کن ببریمش بیمارستان.... شاید هنوز دیر نشده.... حامد کمک کن. و حامد جلو آمد. نبض گردن گلنار را گرفت و آهسته با بغض، لب زد: _دیره پیمان.... بدنش سرد شده.... یعنی خیلی وقته که.... وناگهان پیمان بلند و عصبی نعره زد. _دیر نیست.... میشه یه کاری کرد.... چرا همتون اینجا جمع شدید.... برید خونه هاتون.... زن من زنده است.... گمشید از جلوی چشمام..... صدای گریه ها برخاست. حامد تنها کسی بود که بازوهای پیمان را گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت و همراه فریاد های رفیقش گریست . _پیمان..... کاری نمیشه کرد.... قبول کن. اما پیمان هنوز باور نداشت. ناچار حامد گوشی قلبی که کنار تشک گلنار افتاده بود را بدست پیمان داد. _بیا.... خودت گوش کن. پیمان لحظه ای مردد شد اما فوری گوشی را گرفت و.... حامد نگاهش سمت من چرخید. بغضی دوباره در گلویم نشست که زیر لب زمزمه کردم. _حامد!... من نتونستم کمکش کنم. چشمانش را با غصه ثانیه ای بست که با فرياد پیمان گشود. _گلناااااااار.... بلند شو.... تو رو خدا..... غلط کردم حرفاتو باور نکردم.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به خاطر آن سفر، مجبور شدم به دانشگاه سری بزنم و غیبت هایم را یه طوری موجه کنم و درخواست مرخصی بدهم. مرخصی با امتحان. و البته که درخواستم با ارائه مدارک پزشکی مادر تصویب شد. بعد از دانشگاه هم دنبال کارهای پاسپورتم رفتم و این گونه بود که کارم تا آخر ساعت کاری شرکت طول کشید اما باید برای برگرداندن رامش، حتما به شرکت بر می گشتم که بر گشتم. همین که آهسته در را باز کردم صدایش را شنیدم. گوشم را لای درز بین در و چهارچوب در گذاشتم و شنیدم که گفت: _نقشه ای کشیدم که رو دست نداره.... من تو این سفر باهاشم... دارم یه جوری پول جور می کنم تا بتونم همون جا بمونم و باهاش بر نگردم.... يعنی از این عالی تر دیگه نمی شه.... من می خواستم با سپهر از ایران فرار کنم و از دست پدرم برم یه گوشه ی دیگه ی دنیا زندگی کنم.... حالا با این پسره می رم..... نگران نباش آوا... مراقبم... به هر کسی اعتماد نمی کنم.... اول یه خونه می خرم تو سئول و بعد هم یه جا کار پیدا می کنم. در را کامل باز کردم و وانمود کردم چیزی نشنیدم. _سلام... فوری بحث را عوض کرد و گفت : _باشه قربونت برم.... تو هم سلام برسون.... خداحافظ. _بریم؟ _کجا؟! _انگار زمان رو فراموش کردی!.... ساعت کاری تمومه. _عه!... اونقدر گیر کار بودم نفهمیدم. _به نظرم بیشتر گیر حرف زدن بودید. اخمی کرد باز. _خب حالا.... دو کلام حرف زدم همش... ولی از صبح که جناب مدیر تشریف ندارند، تمام کارها رو انجام دادم. « جناب مدیر » را چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت. _منم چیزی نگفتم.... حالا اجازه ی مرخص شدن از شرکت رو می دید یا می خواید اضافه کاری کنید؟ نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت. _شما که اضافه کاری ندارید.... زمان مدیریت من یه اضافه کاری بود که پولش می رفت تو جیب کارگر بدبخت.... اما حالا.... کف دستم را روی میزم گذاشتم و وزن شانه ام را رویش انداختم و با پوزخندی به حرفش، جوابش را دادم : _بله خبر دارم.... اونم چندان اضافه کاری نبود..... يعنی در اصل کاری نبود که کارمندای شرکت انجام بدن... و در عوض مگس پرانی، پول به عنوانِ اضافه کاری می گرفتند.... منم که کلا با پول مفت دادن مخالف هستم واسه همین حذفش کردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............