هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_345
با شوق به شرکت رسیدم.
در جعبه را یک بار، در اتاق خودم گشودم.
و زیبایی گل رُز سرخ را محک زدم.
دوباره در جعبه را گذاشتم و به کارت کوچکی که از زیر پاپیون قرمز رنگ روی در مخملی و سیاه رنگ جعبه، آویز شده بود، نگاهی انداختم.
روی همان تکه کاغذ کوچک کوتاه نوشته بودم.
« بهانه ای برای دیدارت ».
جعبه را روی میزم گذاشتم و به اتاقش زنگ زدم.
_بله....
_لطفا چند دقیقه بیایید اتاق من.
و آمد...
_بله جناب فرداد.
در را پشت سرش بست که گفتم :
_این مال توئه.
نگاهش روی جعبه ماند.
_مال من!
و قدم به قدم جلو آمد. جعبه را از روی میزم برداشت و چه با دقت نگاهش کرد.
نگاهش روی تک جمله ی کوتاه روی کارت ماند.
و لبخند زیبایی زد.
و در جعبه را گشود.
چشمان خاکستری رنگش برق زد از شوق.
_خیلی بی نظیره!....
_امروزم باهم حرف بزنیم؟
لبش را کمی گزید. چرا؟!
سکوت کرد که پرسیدم:
_طوری شده؟
_خب.... جناب فرداد....
_رادمهر.... جناب فرداد مدیر شرکته... اما رادمهر همون کسی هست که می خواد با تو بیشتر آشنا بشه.
_جنابِ.... رادمهر..... راستش.... من دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.... و به این نتیجه رسیدم که اول باید ببینید اصلا خانواده ی شما اجازه میدن که....
نگفته تا آخر حرفش را خواندم.
_رضایت من رضایت خانواده ی منه.
با تردید سر بلند کرد.
_خیلی زود به این نتیجه نرسیدید؟!... به نظرم اول به پدرتون بگید.... اگه موافق بودن.... من مشکلی ندارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه...
و هر عاشقی در راه خودش . . !
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" نماهنگ؛ الحقنی بالحجة...
#کربلاییمحمدحسینپویانفر
حسینالکرف أتعبتنيياقلب - yasfatemii _28.mp3
6.5M
أتعبتني يا قلب في دنيا هواك!
#حسینالاکرف #عربی ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_346
_باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم.
نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود.
_با اجازه تون.
تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم.
ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم.
_باران....
سرش سمتم چرخید.
_ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟
لبخند تلخی زد.
_باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه.
با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد.
چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم.
بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم.
_الو...
_سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی!
_زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا.
_واقعا میای رادمهر؟
_آره میام... شام چی داریم حالا؟
_الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن.
نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم.
_پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام.
_چشم.... تو فقط بیا.
_میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟
_بله بابای شما همین الانش هم هست....
_عه!!... خب پس....
نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم :
_همین الان از شرکت راه می افتم.
_بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده.
_شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم.
از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
25.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ؛ رویای بهشت!
#کربلاییمهدیرعنایی
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#اربآبحسیݧجآنــمღ
تمام راه را
براے دیدن تو دویدم
عطرت وزید
باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•